- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از تف هجران او هرگز نیاسودم چو شمع داشتم آتش به سر زین داغ تا بودم چو شمع
2 اینکه در امید و بیم از هجر و وصلش ماندهام روشنست از خندههای گریهآلودم چو شمع
3 نبودم روز و شبی قسمت نشاط بزم وصل شام اگر مقبول محفل صبح مردودم چو شمع
4 غیر ازین چیدم چه گل از آتش سودای عشق کآخر از سر تا به پا زین داغ فرسودم چو شمع
5 کو اجل تا وارهم از آتش سودای عشق تا به کی برخیزد از سر دمبهدم دودم چو شمع
6 زنده نگذارد غمت چون بیشم از یک شب چه فرق صرصر هجران کشد گر دیر گر زودم چو شمع
7 هر قدر مشتاق از تن در شب هجران یار کاستم بر اشک و آه خویش افزودم چو شمع