-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از مردم چشم تو دل زلفت به یغما میبرد جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
2 ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما میبرد ترک نگاهش یکتنه یغما ز تنها میبرد
3 از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان میبرم بیباک بین کز چابکی دل بیمحابا میبرد
4 گفتم به خالش کی سیه بگریز از این آتشکده گفتا در آتش جایگه هندو به عمدا میبرد
5 زلفش شکن اندر شکن چشمش به قصد جان من این جادو و آن راهزن یا میکشد یا میبرد
6 دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او خون دلم انگشت او از بهر حنا میبرد
7 آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان باد صبا خاکسترم اینک به صحرا میبرد
8 آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او گاهی به دیرم میکشد گه در کلیسا میبرد
9 شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا بر دامن زلف بتان دست تولا میبرد