از مردم چشم تو دل زلفت از آشفتهٔ شیرازی غزل 395

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

از مردم چشم تو دل زلفت به یغما می‌برد

1 از مردم چشم تو دل زلفت به یغما می‌برد جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا می‌برد

2 ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما می‌برد ترک نگاهش یک‌تنه یغما ز تن‌ها می‌برد

3 از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان می‌برم بی‌باک بین کز چابکی دل بی‌محابا می‌برد

4 گفتم به خالش کی سیه بگریز از این آتشکده گفتا در آتش جایگه هندو به عمدا می‌برد

5 زلفش شکن اندر شکن چشمش به قصد جان من این جادو و آن راهزن یا می‌کشد یا می‌برد

6 دل گبر و وی زردشت او ایمان من در مشت او خون دلم انگشت او از بهر حنا می‌برد

7 آن ترک آذربایجان افروختم آذربایجان باد صبا خاکسترم اینک به صحرا می‌برد

8 آن نرگس خمار او و آن زلف چون زنار او گاهی به دیرم می‌کشد گه در کلیسا می‌برد

9 شاید که تا آشفته را جان وارهد از این بلا بر دامن زلف بتان دست تولا می‌برد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر