1 از بند سخن لبم چو بگشاد گره از خشم در ابروانش افتاد گره
2 بادست حدیث من واو آب لطیف بر آب فتد ز جنبش باد گرده
1 رخ خوبت به قمر می ماند ذوق لعلت به شکر می ماند
2 عقل با این همه دانایی خویش چون ترا بیند در می ماند
1 بیمار فراق تو بحالیست در دور تو عافیت محالیست
2 در عهد تو کس نشان ندادست کآسود کیست پا وصالیست
1 شب نیست کم ز هجر تو صد غم نمی رسد اشکم بچار گوشۀ عالم نمی رسد
2 اندر تو کی رسم؟ که نسیم سحرگهی در گرد آن کلالۀ پر خم نمی رسد