- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
2 می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد
3 باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد
4 در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد
5 بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد