- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از آن نور است بیشک تابش ماه از آن اینجا زند هر ماه خرگاه
2 از آن نور است عرش اعظم کل که پیدا گشت اندر آدم کل
3 از آن نورست فرش اینجا پدیدار حقیقت نور ذاتست او خبر دار
4 از آن نورست اینجا عین کرسی نموداریست ازوی روح قدسی
5 از آن نورست اینجا دید جنّت ببین کوهست از اعیان قدرت
6 از آن نور است اینجا نور آتش از آن گشتست اندر جمله سرکش
7 از آن نور است بیشک مخزن باد که مردار آب را کرد است آباد
8 از آن نور است در آیینهٔ آب که میگردد وی اندر کل باشتاب
9 از آن نوراست اینجا خاک گویا چو گویا گشت آنگه هست جویا
10 از آن نورت اگر بوئی درآید ترا آن نور کلّی در رباید
11 از آن نور است اگر عکسی پدیدار شود گردی بیک ره ناپدیدار
12 نظر کن نور بیچون در تن خویش که هستی نور کل در مسکن خویش
13 حقیقت نور ذاتست و در او گم شده هر ذرّه همچون عین قلزم
14 دریغا این بیان چون کس نداند وگر داند از آن حیران بماند
15 گرفته نور در ذرّات عالم اگر می فیض میباشد دمادم
16 تو زان نوری اگر هستی تو آگاه که آن نور است تابان از رخ شاه
17 تو آن نوری که اشیا پرتوِ توست بود نورت چو جسم و مغز برتست
18 از آن نوری نداری مر خبر تو فتادستی عجب مر بی بصر تو
19 از آن نوری تو آگاهی نداری که بر اشیا تمامت پایداری
20 از آن نوری تو ای گم کرده راهت که اشیا بود در دیدار شاهت
21 چنان رخشان بدی اندر خدائی که یکسر موی میکردی جدائی
22 ز اصل ذات کل پیوسته بودی از آن در جزو و کل پیوسته بودی
23 همه زان تو بود و تو بدی کل چرا خود را فکندی اندر این ذل
24 همه زان تو بود از جوهر ذات نظر افکندی اندر عین آیات
25 گذر کردی ز ذات اندر صفاتت رهاکردی عجب اعیان ذاتت
26 سوی خاک آمدی از عالم پاک رها کردی عجب در حقهٔ خاک
27 سوی خاک آمدی از جوهر کل ببستی نقش از هفت اختر کل
28 سوی خاک آمدی کردی وطن تو شدی تابان عجب در عین تن تو
29 سوی خاک آمدی نقشی ببستی بلندی را رها کردی ز پستی
30 سوی خاک آمدی ای نور جانان وطن کردی در اینجا گشته پنهان
31 ز یک جوهر دوئی پیدا نمودی ز پیدائی تو ناپیدا نمودی
32 ز یک جوهر دمادم لون بر لون عجایب ساختی در عالم کون
33 ز یک جوهر چنین تابان شدستی ولیکن تا چنین باشد بدستی
34 عجب نقشی کنون در حقهٔ خاک ز بهرت هست گردان عین افلاک
35 در اینجا یار اینجاگه ندیدی عجب اینجایگه چون آرمیدی
36 اگرچه جمله جای تست ذرّات ولیکن کی بود چون عین آیات
37 نه ذاتی این زمان عین صفاتی در امکان حیاتی در مماتی
38 بصورت گر چه می هرگز نمیری که تابان تر تو از بدر منیری
39 در اینجا منزلی کردی عجب خوش ز باد و آب و خاک و دید آتش
40 در اینجا منزلت نبود حقیقت که خواهی کرد از این منزل طریقت
41 در اینجا عاقبت چون کام یابی حقیقت در سرا اینجا شتابی
42 حقیقت آمدن رفتن چو بودت که تا پیدا کنی مر بود بودت
43 حقیقت آمدن رفتن چه دانست یقینت در یقین دید فنایست
44 رهت آخر چو اوّل باز دیدی اگرچه رنج و فکر و آز دیدی
45 ره تو در فنا آمد در آخر برون خواهی شدن از دید ظاهر
46 برون خواهی شدن تا منزل خود که تا پیدا کنی مر حاصلِ خود
47 برون خواهی شدن از اندرون تو یکی خواهی شدن کلّی برون تو
48 چو واصل آمدی از عالم ذات همی واصل شوی تا آن دم ذات
49 چو واصل آمدی اینجا زبودت دگر عین زیان خواهی تو سودت
50 چو واصل آمدی واصل شوی باز در آخر گر چه سوی دل شوی باز
51 در اینجا راز کلّی باز دیدی شرف بادولت و اعزاز دیدی
52 گمان برداشتی در آخر کار اناالحق گفتی و گشتی پدیدار
53 اناالحق گفتی و جاوید گشتی ز بود صورت کل درگذشتی
54 اناالحق گفتی از دیدار خویشت عیان خود دید از اسرار خویشت
55 چوخود دیدی در آخر تا باول نبد غیری از آن گشتی مبدّل
56 بهر نقشی که میآئی تو بیرون یکی ذاتی و میگردی دگرگون
57 بهر نقشی که اینجا مینمائی چو واصل میشوی دیگر برآئی
58 بهر نقشی که بنمودی ز کل رخ حقیقت را دهی در خویش پاسخ
59 بهر نقشی که بنمودی یکی ذات ترا باشد عیان در جمله ذرّات
60 مثال آفتابی تو بصورت که اندر آب بنمائی ضرورت
61 مثال آفتابی در همه تو فکنده نور خود در دمدمه تو
62 مثال آفتابی سوی خانه زهر روزن بتابی بی بهانه
63 مثال آفتابی تافته خود جمال خویشتن دریافته خود
64 مثال آفتابی در سوی کل شده پیدا ز پنهان اینت حاصل
65 مثال آفتاب اندر سرائی ز هر روزن تو نقشی مینمائی
66 مثال آفتاب اینجا نمودی که خود در جزو و کل پیدا نمودی
67 مثال آفتاب اندر هه گم شده این بحر دل آشنای مردم
68 تو اینجا گر حقیقت آفتابی که در ذرّات خود پوسته تابی
69 همه اشیا بتو پیدا شده باز بنور تو عیان انجام وآغاز
70 بنور تو تمامت گشته روشن حقیقت این سرای هفت گلشن
71 بنور تو شده ذرّات تابان طلبکار تو و تو در همه جان
72 بنور تو مزیّن جمله افلاک تو مانده این چنین در مسکن خاک
73 بنور تو دل اینجا شد خبردار از آن میجویدت در خود دگربار
74 بنور تو شده جان عین دیدت فتاده در پی گفت وشنیدت
75 بتو تو ره خود بازدیده در این جامم بتو او راز دیده
76 گهی از تو گمان گاهی یقینش که بنمودی تو راز اوّلینش
77 گهی واصل گهی او را تو در خود گهی یکسان شده هم نیک هم بد
78 گهی اندر سلوکش ره دهی تو رهی گم آری و منّت نهی تو
79 گهی در عین اشیا سرفرازی گهی آنگه بگوئی جمله رازی
80 گهی در سفل اندازی بخواری مر او را گه کنی تو پایداری
81 گهی در سفلش آری در سوی فرش حقیقت ره دهی در عالم عرش
82 گهی عین صفات خود کنی تو گهی اعیان ذات خود کنی تو
83 گهی در قربت و گه در صفاتست گهر در نج و گاهی در ثباتست
84 گهی دم میزند از تو اناالحق تو باشی و بگوید راز مطلق
85 گهی اندر گمان گاهی یقینست گهی افتاده گاهی پیش بین است
86 گهی ازبود خود بیزار گردد گهی در عالم اسرار گردد
87 گهی اندر خرابات مغانست گهی جسمست کاندر کودکانست
88 گهی در سلطنت سر برفرازد گهی در آتش شوقت گدازد
89 گهی در عیش و گه در رنج باشد گهی درویش و گه در گنج باشد
90 گهی در حضرت خویشش دهد راه گهی از ذات خود اوراتو آگاه
91 گهی گویم که من زان توام باز از اینجایش نمائی عالم راز
92 گهی منصور و گه حلّاج گردی گهی سلطان و گه محتاج گردی
93 گهی آدم شوی از سرّ آن دم نمود خود نمائی کل دمادم
94 گهی مر نوح گردی جاودانی شوی در کشتی و نور معانی
95 گهی در خلت ابراهیم گردی میان نار تو بی بیم گردی
96 گهی موسی شوی در پیش فرعون نمائی رازت اینجا لون بر لون
97 گهی یعقوب گردی تو در اسرار کنی یوسف ز پیشت ناپدیدار
98 گهی در کسوت اسحق گردی بریده سر بخود مشتاق گردی
99 گهی در عین اسمیعیل بی بیم شوی در کوه تن در عشق تسلیم
100 گهی یوسف شوی در بند و زندان گهی بر تخت مصر آئی تو شادان
101 گهی جرجیس گردی سر بریده که تا باشی بکلّی سر بریده
102 گهی ایّوب باشی جسم رنجور گهی راحت شوی و جسم رنجور
103 گهی عیسی شوی در پایداری کنی در عشق دائم پایداری
104 گهی احمد نمائی در همه راز حجاب اندازی از معنی بکل باز
105 گهی گردی تو عین مرتضائی گهی در انبیا گاهی خدائی
106 گهی منصور حلّاجی تو بردار نمود خویشتن کرده در اسرار
107 گهی خود را بسوزانی در آتش گهی تسلیم باشی گاه سرکش
108 چگویم این بیان کین کس نگفتست دُرِ اسرار زین سان کس نسفتست
109 چگویم می ندانم تا چگویم که در میدان عشقت برده گویم
110 چگویم ای دل و جان جان تو داری که مردم این چنین پاسخ گذاری
111 یقین خود داری از خود بیگمانی که از بحر معانی درفشانی
112 زبانت زین بیان هرگز نریزد کز او هر لحظهٔ جوهر بریزد
113 زبانت در بیان خود چنین است که قند است و نبات و شکّرین است
114 عجب شیرین زبانی و دورو باش که نقشی بیشکی و خویش نقاش
115 کست اینجا نداند جز که واصل کسی کو را بود مقصود حاصل
116 کسی بود تو اینجاگه شناسد که در بود وجودت شه شناسد
117 کسی داند که در اسرار ره یافت که در دیدار خود دیدار شه یافت
118 کسی داند که دیدار تو دیدست که اندر خویش دیدار تو دیدست
119 کسی بشناختست اندر عیانی که در خود یافت این جمله معانی
120 کسی بود تو اینجاگاه دیدست که در خود بیشکی اللّه دیدست
121 یقین دیدست او دیدار بیچون حقیقت یافت او کل بیچه و چون
122 یقین در خویشتن اسرار داند یقین جزو و کل عطّار داند
123 تو ای عطّار بسی کن از جدائی که این دم میزنی اندر خدائی
124 فنا باید شدن تا راز دانی ز معنی و ز صورت بازدانی
125 فنا باید شدن اندر وجودات که حق دیدی تو بیشک جمله ذرّات
126 فنا باید شدن در جمله اشیا که تاگردی ز بود دوست یکتا
127 فنا باید شدن در اصل فطرت که تا یکی شوی در عین حضرت
128 فنا باید شدن در زندگانی که در آخرحقیقت جان جانی
129 فنا باید شدن مانند مردان که تا محو آوری این چرخ گردان
130 فنا باید شدن در ذات بیچون که تا نقشی نماید هفت گردون
131 فنا باید شدن در آخر کار که در آن ذات خود آری پدیدار
132 فنا باید شدن در جزو و در کل که رسته تا شوی از عین آن ذل
133 فنا باید شدن مانند منصور که تادر کل دمی تو نفخهٔ صور
134 فنا باید شدن از جسم وز جان که تا باشی حقیقت جمله جانان
135 فنا باید شدن تا حق تو باشی حقیقت عین آن مطلق تو باشی
136 فنا باید شدن مانندهٔ لا که لا آمد حقیقت جمله یکتا
137 چرا داری ز لا الّا شوی باز فنا گردی بکلّی لا شوی باز
138 ز لا الّا بحق اللّه گردی ز لا تحقیق الّا اللّه گردی
139 ز الّا اللّه عین لاست اللّه که باشد هم ز الّا اللّه آگاه
140 زهی لا درنمود عین اثبات عیان ذات اندر لا شده ذات
141 یقین در عین لا هر کو رسیدست جمال ذات الّا اللّه دیدست
142 عیان ذات لا موجود جمله ندارم زهره او معبود جمله
143 سخن کوتان کن عطّار از این راز که دیدی زین یقین عین الیقین باز
144 بقدر هر کسی گوید دگر زن در این معنی که گفتی می تو بر زن
145 زبانم لال شد در دیدن لا کسی می لا نبیند اینست سودا
146 ولی اصل یقین لا بداند حقیقت راز این معنی بداند
147 که بیند در وجود خویشتن دم بگوید راز او سرّ دمادم
148 بسی گویند از تقلید اینجا ولی لا را که آرد دید اینجا
149 کسی کو دید لا در لا فنا شد حقیقت هم در آن دید خدا شد
150 کسی کو دید لا در لا خبر یافت حقیقت ذات بیچون در نظر یافت
151 کسی کو دید لا در صورت خویش حقیقت محو شد در سیرت خویش
152 کسی کو دید لا مانند منصور حقیقت یافت لا در نفخهٔ صور
153 ز لا مگذر که لا اسرار بیچونست حقیقت در درون و راز بیرونست
154 ز لا مگذر که لا دیدار شاهست درون جسم وجان اسرار شاهست
155 ز لا مگذر درون دل قدم زن ز لا گوی و ز لا پیوسته دم زن
156 ز لا مگذر که الّا اللّه لا است مگو در سرّ لا کین لافنا است
157 ز لا بشناس هم لاگرد آخر که خواهی گشت در لا فرد آخر
158 ز لا اثبات الّا اللّه بنگر ز لا کل ذات الّا اللّه بنگر
159 ز لا میبین تمامت عین اشیا که از لا گشته الّا اللّه هویدا
160 ز لا بین هر چه بینی آخر کار که از لا شد همه اشیا پدیدار
161 اگر اندر عیان کل لا نبودی چنین در جسم و جان غوغا نبودی
162 اگر اندر عیان لا باز بینی درون لا بینی و کل راز بینی
163 حقیقت لا در اوّل پیش بین شد از آن دل جان پدید و در یقین شد
164 حقیقت لا در اوّل باز دیدم از آن اندر دم خود راز دیدم
165 ز لا شد اذت الّا اللّه موجود نظر کن کل ببین دیدار معبود
166 ز لا شد جملهٔ اشیا پر از نور حقیقت سرّ لا دریافت منصور
167 ز لا موجود شد سرّ کماهی ببین بگرفته لا ا زمه بماهی
168 نظر کن زانکه ناپیداست کل را چه دانی این معانی با مصفّا
169 نکردی ازوجود جان حقیقت حقیقت لا بگردد این طبیعت
170 مصفّا کرد بیرون و درونت نظر کن لا نموده رهنمونت
171 هم از لا باشد آنگه دید اللّه نماید دم زنی از قل هواللّه
172 هم از لا باز بین اسرار اوّل مشو اندر طبیعت هان مبدّل
173 مبدّل کن طبیعت را تو درلا که آخر لا شود در جان هویدا
174 در آخر چون شود صورت ز دنیا عیان لا شو در عین عقبا
175 عیان لا شود جز لا نباشد حقیقت جان به جز یکتا نباشد
176 چو جسم وجان شود اینجا نهانی ز من بشنو دگر راز نهانی
177 نهان گردد در اوّل جان در اینجا ز دید لا شود کل پاک یکتا
178 وجودت زیر طین ریزیده گردد وجود جزو و کلّی در نوردد
179 شود لارجعت اندر خاک گردد ز آلایش بکلّی پاک گردد
180 شود لا اوّل اندرخاک موجود ز آلایش شود کل پاک موجود
181 ز آلایش شود سرّ کماهی بمه آید حقیقت آن ز ماهی
182 ز آخر راز اوّل باز بیند چو در اول رسید او راز بیند
183 چو ذات لاببیند آخر او باز عیان گردد ز قربت او باعزاز
184 ولی کار است سالک را در این راه که تا اسرار گردد کلّی آگاه
185 جوابش سوی آتش شد فنایست حقیقت از لقا عین بقایست
186 چو باد از سوی باد آبادتر شد عیان در عین لا کلّی سپر شد
187 جواب از سوی آب آرد وجودش همه در لا بود ذکر وجودش
188 چو خاک از خاک گردد ناپدیدار حقیقت در یکی گردد پدیدار
189 در آخر رجعت هر چار اینجا یکی باشد نهان در دید پیدا
190 یکی باشد نهان در دید پیدا بگردد جمله خود زانجای شیدا
191 در آخر وصل جانان چون بیابی ز عین لا تو چون بیچون بیابی
192 نهان باشی و پیدا ازتو موجود یکی بینی تو اندر ذات معبود
193 نهان شو پیش از آن کانجا نهانی شود پیدا در اول بازدانی
194 نهان شو تا بدانی کین چه رازست سر این سرّ درون جانت باز است
195 نهان شو ازوجود خود بیکبار که از لائی وز لا پرده بردار
196 نهان شو ایدل وز خود نهان شو عیان لاست در عین العیان شو
197 نهان شو ای دل آشفتهٔ مست مده این سر بیچون را تو از دست
198 نهان شو پایداری در فنا کن فنا گرد و بکل خود را بقا کن
199 نهان شو کل از این دیدار صورت برون شو بیشکی تو از کدورت
200 نهان شو تا بدانی ذات بیچون که این معنی است در آیات بیچون
201 از این معنی کسی اینجا خبردار نمیبینم به جز دیدار عطّار
202 از این معنی که او را دست دادست از اینسانش دمی پیوست و دادست
203 از این معنی که میآید نهانی ایا دانا اگر این بیت دانی
204 رهی بردی تو اندر راز اینجا بیابی ذات بیچون باز اینجا
205 مرا این شیوهٔ زین سان که بین حقیقت دست دادست از یقینی
206 مرا امروز این معنی حقیقت شدست پیدا در اینجا از شریعت
207 ز شرعت راز اینجا دیدهام من بجز از حق کسی نشنیدهام من
208 حقیقت شرعم اینجا رخ نمودست مرا ازدل عیان دیدار بودست
209 چو شرعم آفتاب لایزالست مرا این شرع دردید حلالست
210 چو شرعم پیشوا آمد در اینجا حقیقت کل خدا آمد در اینجا
211 نمودم تا نهان دیدم حقیقت چنین رو تا بیابی دید دیدت
212 ز وصلش گر دلت آگاه گردد وجود تو عیان شاه گردد
213 ز وصلش برخور اینجا گاه تحقیق که به زین دست نبود راه تحقیق
214 کنون چون زندهٔ در عین صورت ترا بنمود این معنی ضرورت
215 هم اندر زندگانی دوست بشناس حقیقت جسم و جانت اوست بشناس
216 هم اندر زندگانی یاب دلدار که او خواهی شدن دریاب دلدار
217 هم اندر زندگانی بود او گرد که تا باشی حقیقت اندر او فرد
218 زهی عین الیقین به زین چه باشد که مر عطّار را به زین نباشد
219 من اندر زندگانی یافتم دوست که دیدم مغز کل اندر یقین پوست
220 من اندر زندگانی یار دیدم رخش بی زحمت اغیار دیدم
221 من اندر زندگانی دیدهام راز شدم در دید او در عشق سرباز
222 من اندر زندگانی دم ز دستم که در اوّل عیان زاندم ز دستم
223 من اندر زندگانی ره سپُردم که تا ره را بسوی دوست بردم
224 من اندر زندگانی بود دیدم درون جسم و جان معبود دیدم
225 من اندر زندگانی ذات بیچون در اینجا دیدهام کل بیچه و چون
226 من اندر زندگانی کل شدم ذات حقیقت ذات کردم جمله ذرّات
227 من اندر زندگانی دید اللّه عیان دیدم حقیقت قل هو اللّه
228 من اندر زندگانی این چنینم که بیشک در عیان عین الیقینم
229 من اندر زندگانی گشتهام حق همی گویم ز ذات خود هوالحق
230 من این دیدار از حق دیدهام باز که در کون و مکان گردیدهام باز
231 منم اینجا حقیقت قل هو اللّه که میگویم عیان سرّ هو اللّه
232 منم اینجا دم منصور از دل زده از جان که مقصودست حاصل
233 منم اینجا زده دم از حقیقت که صافی شد دل و جان و طبیعت
234 منم اینجا ز لا در عین الّا شده از چون و بی چونم مبرّا
235 منم اینجا ز لا الّا بدیده ز لا در عین الّاام رسیده
236 منم اینجا حقیقت ذات بیچون که گردانستم ازدیدار گردون
237 منم لادیده الاّاللّه گشته فنا در لا شده اللّه گشته
238 منم لا دیده در اشیا تمامت بدانسته یقین سرّ قیامت
239 منم لا دیده و اثبات کرده برافکنده ز عین ذات پرده
240 منم لا دیده در عین الیقینم که در لا از حقیقت راز بینم
241 منم لا دیده و الّا شده کل حقیقت ذات من یکتا شده کل
242 منم لا دیده در اشیا عیان است که از لایم چنین شرح و بیان است
243 منم لا دیده و فارغ شده من ز نور ذات حق بالغ شده من
244 منم لا دیده درموجود اعیان از او گویم حقیقت شرح و برهان
245 چو در هیلاج این اسرار گویم همه در دید ذات یار گویم
246 من از هیلاج هر مقصود حاصل کنم زانجا همه ذرّات واصل
247 من از هیلاج اینجا سر ببازم ز دید جان جانان برفرازم
248 من از هیلاج برهان حقیقت کنم اینجا نمایم دید دیدت
249 من از هیلاج دیدم آنچه دیدم حقیقت در وصال کل رسیدم
250 من از هیلاج گشتم عین اشیا نهان گشتم شدم در ذات یکتا
251 من از هیلاج دیدم عین دیدار کنون پیدا شده من در رخ یار
252 من از هیلاجم اینجا راز دیده ز دید کل رخ او باز دیده
253 مرا رازی چو زین هیلاج آخر نموداریست گشته جمله ظاهر
254 تمام آرم جواهر را در اینجا دگر پیدا کنم هیلاج دردا
255 کنم پیدا حقیقت دید دیدار ز هیلاجم شود کل ناپدیدار
256 کنم پیدا و آنگه یار گردم درون جزو و کل دیدار گردم
257 کنم پیدا و خاموشی گزینم حقیقت جز یکی در یک نبینم
258 کنم پیدا و آنگه سر ببازم بنزد انبیا سر برفرازم
259 کنم پیدا که وقت رفتن ما نموده سرّ جانان جمله پیدا
260 کنم پیدا و پنهان گردم از دید که تا اعیان شوم ازدیدن دید
261 حقیقت چون دهم هیلاج تقریر ز دید انبیا در عین تفسیر
262 نهان کردم درون جزو و کل پاک براندازم حجاب آب در خاک
263 براندازم حجاب از روی جانان یکی گردم در کوی جانان
264 براندازم حجاب و یار گردم بساط عشق کلّی در نوردم
265 براندازم حجاب از روی دلدار کنم سرّ نهان کلّی پدیدار
266 براندازم حجاب نار و بادم اگرچه نار و آب و خاک و بادم
267 مرا رازیست بی این صورت خویش که راز خویشتن کل دیدم از خویش
268 من آن سرّ پیش از آن کز خود بمیرم شدم پیدا از ان بدر منیرم
269 من آن سر دیدهام پیش از قیامت از آن معنی کنم اینجا قیامت
270 من آن سر دیدهام کلّی بگویم دوای درد هر سالک بجویم
271 من آن سرّ دیدهام در دیدهٔ خود که کل فاشم حقیقت دیدهٔخود
272 شد اینجا تا حقیقت رخ نمودست مرا دیدار یار از بود بودست
273 چو آن سر شد مرا اینجایگه فاش حقیقت باز دیدم دید نقاش
274 چو نقاش ازل را باز دیدم از آن اینجا حقیقت راز دیدم
275 چو نقاش ازل دیدم حقیقت که او مر بسته شد اینجا طبیعت
276 چو نقاش ازل دیدار بنمود مرا در جزو و کل دیدار بنمود
277 چو نقاش ازل با من بیان کرد رخ خود همچو خورشیدم عیان کرد
278 چو نقاش ازل برگفت رازم حقیقت پرده کرد از روی بازم
279 چو نقاش ازل این پرده بگسست مرا بادید خود اینجا به پیوست
280 چو نقاش ازل بنمود رازم حقیقت پرده کرد از روی بازم
281 چو نقاش ازل در من عیان شد حقیقت نقش او در وی عیان شد
282 چو خود پرداخت اول نقشم اینجا ز دید خویشتن کرد او هویدا
283 چو خود پرداخت از دیدار خود کرد در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد
284 چو خود پرداخت در عین صفاتش نهان کرد آنگهی در دید ذاتش
285 چو خود پرداخت خود پنهان کند باز دگر در جزو و کل اعیان کند باز
286 عجب این نقش بست و دید خود ساخت یقین اندر صفاتش کل بپرداخت
287 طلسم گنج ذات خویش کرد در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد
288 طلسم ذات گنج اوست بنگر که کردست از عیان نیکوست بنگر
289 طلسم گنج ذات این صور بین در او اعیان حقیقت راهبر بین
290 طلسم گنج ذات اوست صورت که رخ بنمود اندر وی ضرورت
291 طلسم گنج ذات لامکانست در او پیدا همه راز نهانست
292 طلسم گنج ذات لامکانست در او پیدا همه راز جهانست
293 طلسم گنج ذات لایزالست که پیدا اندر او عین وصالست
294 طلسم گنج ذاتست ا زحقیقت شده کل پاک از عین طبیعت
295 طلسم گنج ذات آمد دل تو نموده در حواس این مشکل تو
296 طلسم گنج ذات آمد در او دید بیانم بشنو از اعیان توحید
297 طلسم این وجود و گنج جانست دگر مر رنج جان ذات عیانست
298 ترا تا این طلسم گنج باشد ترا پیوسته درد و رنج باشد
299 طلسم گنج بشکن تا بدانی در آنِ رنج کل راز نهانی
300 طلسم رنج بشکن گنج بستان نمیگویم ترا این رنج بستان
301 ترا تا این طلسم اینجا عیانست حقیقت چون غباری بار جانست
302 ترا تا این طلسمت هست موجود نیابی در عیان دید مقصود
303 ترا تا این طلسمست اندر اینجا ترا باشد حقیقت شور و غوغا
304 ترا تا این طلسم اینجاست در پیش نیابی راز جان مسکین دلریش
305 ترا تا این طلسمت هست تحقیق نیابی همچو مردان هیچ توفیق
306 ترا تا این طلسمت دوستداری ابی مغزی حقیقت پوست داری
307 ترا تا این طلسمت باشد ای یار نیاید گنج جانت را پدیدار
308 طلسمت گر شود از پیش وز دور شوی درجزو و کل نورٌ علی نور
309 طلسمت گر شود اینجا شکسته بیابی جان زغمها باز رسته
310 طلسمت گر شود اینجا نهان باز بیابی گنج جان عین العیان باز
311 طلسمت گر شود کل ناپدیدار مراد وصل جان آید بدیدار
312 طلسمت گر شود اینجا فنا او بیاید در همه اعیان بقا او
313 طلسمت بار اندوهست بشکن حقیقت پرده از رازت برافکن
314 همه معنی یکی و تو ندانی از آن حیران بمانده در معانی
315 اگر میبشکنی اینجا طلسمت شود کل محو مر دیدار جسمت
316 بیابی گنج اندر ذات خود باز صفات جسم اندر ذات خود باز
317 صفات جسم را کلّی برافکن که تا آنگه تو باشی بیشکی من
318 دوئی بردار تا یکی ببینی گمان اندر دوئی است گر پیش بینی
319 گمانت را یقین کن همچو منصور که اندر دید جان گردی تو مشهور
320 گمانت این همه فکر و غم آورد ترادر رنج و عین ماتم آورد
321 نه کار تست اینجا جان سپردن حقیقت پیش از صورت بمردن
322 نه کار تست اینجا راز دیدن چو مردان مُرد وز خود راز دیدن
323 نه کار تست جانبازی چو عشاق که تا گردی درون جزو و کل طاق
324 نه کار تست جانبازی حقیقت نه کلّی باز دیدی دید دیدت
325 نه کار تست جان دادن چو مردان که یابی خویشتن را جان جانان
326 نه کار تست بود خویش دیدن وصال آخرین از پیش دیدن
327 نه کار تست جانبازی چگویم که چون طفلی تو در بازی چگویم
328 نه کار تست جانبازی و تن زن که هستی در ره مردان کم از زن
329 نه کار تست جانبازی چو منصور که تا یابی بری تا نفخهٔ صور
330 نه کار تست جانبازی چو جرجیس که تا فارغ شوی از مکر و تلبیس
331 نه کار تست جانبازی چو اسحاق که از عین دوئی گردی بحق طاق
332 نه کار تست جانبازی چو حیدر که ذات جاودان گردی تو رهبر
333 نه کار تست جانبازی چو آن شاه حسین ابن علی تا گردی آگاه
334 نه کار تست جانبازی چو اصحاب که تا گردی چو خورشید جهانتاب
335 نه کار تست جانبازی چو عطّار که گردی در عیان حق تو کل یار
336 چو خود را این چنین مر دوست داری رها کردی تو مغز و پوست داری
337 چنین لرزان جان و تن شدستی بلندی کی بیابی زانکه پستی
338 بیابی جان جان از نیستی باز که تا نگشائی اینجا پوستی باز
339 بیابی جان جان اینجا حقیقت که تا اینجا نگردی ناپدیدت
340 تو چون در بند جان ماندی گرفتار از آن گشتی حقیقت عین پندار
341 تو چون در بند یار خویش باشی ز نفس اینجا یقین دلریش باشی
342 نمیگویم که جان در باز اینجا فنا شو تا بیابی راز اینجا
343 فنا شو گر فنا گشتی حقیقت شدی جانباز بینی دید دیدت
344 فنا شو کین نمود آخر فنایست که ذات حق یقین ذات بقایست
345 چو بود جسمت اینجا آخر ای جان فنا خواهد شدن در پیش جانان
346 تو پیش از مرگ از جسمت فنا گرد حقیقت جان شو و دید بقا گرد
347 فنا شو پیش از این کآید فنایت که در عین فنا یابی بقایت
348 فنا شو پیش از آن کاینجا بمیری که در عین فنا گردی بدیری
349 تو این دم جسم و جانی هستی اینجا فتاده در غمت مستی در اینجا
350 ترا تا این نمود خویش بینی حقیقت جسم و جان دلریش بینی
351 چو مردان صورت و معنی برانداز نهاد خویش از این دعوی برانداز
352 بدان ای جان که تو بس بی بهائی حقیقت با حقیقت آشنائی
353 ترا نیکو اگر اینجا ببینی چو منصور از یقین عین الیقینی
354 ترا اینجا چو منصورست این ذات ولیکن کی بیابی تا که ذرّات
355 شود محو اوّلین چون اوّل بود بیابی این زمان اینجا تو مقصود
356 بیابی آن زمان کز خود جدائی بیابی و شوی عین خدائی
357 بیابی آن زمان گم کرده را باز طلسمت گردد اینجاگه عیان باز
358 بیابی گنج ذاتت در بر خود نهی بر سر جهان گه افسر خود
359 بیابی گنج جان ای رنج دیده بدست آید ترا گنج گزیده
360 که این گنجست این پیدا و پنهان حقیقت باز دان این سرّ قرآن
361 حقیقت کُنتُ کنزاً کی شنیدی شنیدی کنز و گنجت را ندیدی
362 اگر گنجت ببینی اندر اینجا نباید تا بر آری شور وغوغا
363 مکن شور ار شود گنجت پدیدار کز آن آید یقین بخت پدیدار
364 در اوّل پایه چون گنجت نماید دَرِ گنجت در اینجا برگشاید
365 نظر اندازی آنگاهی سوی گنج فرومانی تو اندر حسرت و رنج
366 چنان گنجت کند بیخویش اینجا دگر پنهان شود از پیش اینجا
367 دگر چون باز هوش آئی دگر بار شود گنجت دگرباره پدیدار
368 دگر آهسته تر زان پیش و تن زن حقیقت راز آن می بشنو از من
369 مگو با کس تو و خاموش جان باش چو آن گنج ازدم خود تونهان باش
370 مگو با کس که غیر جان بسی هست که گردانندت اندر گنج کل بست
371 طلبکارند چون گنجت بیابند پس آنگاهی سوی رنجت شتابند
372 کنندت قصد جان تا خوش بدانی ز من بشنو یقین راز نهانی
373 کنندت قصد جان اینجا حقیقت که هم در گنج آرند ناپدیدت
374 کنندت قصد جان اینجا بتحقیق پس آنگه بازیابی عین توفیق
375 اگر این گنج میخواهی که باشد ترا و هیچ غم اینجا نباشد
376 چو یابی گنج چون منصور حلاج نهی از گنج حق بر فرق جان تاج
377 چو شاه جزو و کل گردی چو منصور مکن مانند او خود را تو مشهور
378 چو مر تاج حقیقت نه ابر سر از آن تاجت کن اینجاگاه افسر
379 تو منما تاج خود با هر لئیمی مکن مر خویش چون صاحب کریمی
380 ولی در شرع این ناگفتنی به دُر این سرّ کل ناسُفتنی به
381 چرا کاینجا نبوّت آشکارست نبوّت در یقین دیدار یار است
382 نبوّت بیشکی بردارت آرد حقیقت مر ترا زا جان برآرد
383 نبوّت مر ترا اینجا زند بار از آن میگویم اینجا سر نگهدار
384 نبوّت بر کند پنهانت اینجا ترا گرداند اندر عشق شیدا
385 نبوّت برکند مر آخر ای جان ترا معنی حقیقت ظاهر ای جان
386 نبوّت مر ترا آتش فروزد نمود جسمت اینجاگه بسوزد
387 نبوّت در فنا اندازدت کل چو شمعی از یقین بگدازدت کل
388 فنا گرداندت از بود خویشت بآخر او نهد مر جمله پیشت
389 نبوّت را از آن بنمود احمد که تا پیدا کند مر نیک از بد
390 نبوّت نیک و بد داند در اینجا کند بیشک که بتواند در اینجا
391 نبوّت مر ترا بردارمردان اگر گوئی یقین اسرار مردان
392 از آن منصور را کردند بر دار که در اعیان نبود او سرنگهدار
393 چنان بُد دیده او اسرار اینجا که خود دیدست حق بردار اینجا
394 چنان بد دیده او اسرار بیچون که میدانست کو ریزد یقین خون
395 چنان بد دیده راز یار در راز که خواهد در شدن در عشق شهباز
396 حقیقت ترک نام و ننگ کرد او از آن در دید حق آن جام خورد او
397 حقیقت جام سرّ لایزالش مر او را داده بُد حق دروصالش
398 در آن جام حقیقت خورده بد او که او چون دیگران گم کرده بُد او
399 از آن جام محبّت یافت اینجا که در دیدار کل بشتافت اینجا
400 از آن جام محبّت خورد و دم زد که جسم و جان بکلّی بر عدم زد
401 از آن جام محبّت خورد بیچون بمستی برگذشت از هفت گردون
402 از آن جام محبّت خورد با یار که جز او می ندید از عین دیدار
403 از آن جام محبّت خورد در سرّ که شد باطن مر او را جمله ظاهر
404 از آن جام محبّت خورد در راز که کلّی گشته بُد انجام وآغاز
405 از آن جام محبّت خورد از دید که پیشش محو شد مر جمله تقلید
406 از آن جام محبّت خورد و کل شد که او در اصل فطرت ذات کل شد
407 از آن جام محبّت خورد ازدوست که مغز یار بود و رفته از پوست
408 از آن جام محبّت خورد اینجا که بود او صاحب هردرد اینجا
409 از آن جام محبّت کرد او نوش که بود جسم و جان کردش فراموش
410 از آن جام یقین با نوش آورد که ذات پاک را پیدا بکل کرد
411 از آن جام یقین چون خورد منصور حقیقت ذات کلّی گشت از نور
412 از آن جام یقین چون خورد جانان مر او را کل نمودش راز پنهان
413 از آن جام یقین شد کلی ازدست ز جام دوست در حق حق به پیوست
414 از آن جام یقین راز فنا دید فنا شد از خود و کلی بقا دید
415 از آن جام یقین عین العیانش بگفت اسرار در سرّ نهانش
416 از آن جام یقین مست ازل شد از آن صورت بدین معنی بدل شد
417 از آن جام یقین صورت برانداخت ز دیدار معانی سر برافراخت
418 از آن جام یقین بیخویش آمد حقیقت از همه در پیش آمد
419 از آن جام یقین تسلیم کل شد در آن تسلیم او بی بیم و کل شد
420 از آن جام یقین اینجایگه حق دم کل زد چو احمد در اناالحق
421 از آن جام یقین در دید دید او نبد دید از یقینِ کل گزید او
422 ز حق دید و ز حق برگفت این راز چو مردان در ره حق گشت جانباز
423 چو جان بازید جسم اینجا برانداخت سر اینجاگه بُرید و سر برافراخت
424 چو جان بازید جانان رخ نمودش ز دید دید خود فرّخ نمودش
425 چو جان بازید جانان شد حقیقت درون پرده پنهان شد حقیقت
426 چو جان بازید جانان شد در اشیا حقیقت گشت موجود و هویدا
427 چو جان بازید در دلدار پیوست هم اندر دار او با یار پیوست
428 چو جان بازید بیرون رفت از کون حقیقت خویش دید او لون بر لون
429 چو جان بازید و سر در آخر کار حجاب از جان برافکند او بیکبار
430 چو جان بازید و سر شد باز سر دید یکی در آخر از خود عین توحید
431 خدا خود دید او شد در خدائی اناالحق شد ز جسم و جان جدائی
432 چو خود را یافت او دیدار بیچون اناالحق میزد از دست و زبان خون
433 اناالحق میزد از دیدار اللّه که رخ بنموده بودش بیشکی شاه
434 اناالحق میزد ازدید خداوند که رسته دید جسم و جانش از بند
435 اناالحق میزده جسم و زبانش سر و چشم و زبان شد جان جانش
436 اناالحق زد زبان و گفت رازش یکی بد بیشکی شیب و فرازش
437 اناالحق زد ز یکی در یکی بود زبانش خود خدا کل بیشکی بود
438 از آن این راز نتوانی شنیدن که این اسرار نتوانی بدیدن
439 ترا کی سرّ گنج آید پدیدار که هستی در وجود و عین پندار
440 ترا این سرّ نیاید فاش اینجا که تا کلّی همی نقاش اینجا
441 نبینی و بننماید نمودت که تا پیدا کند مر بود بودت
442 ترا نقاش جانها در دل و جانست حقیقت در درون خورشید رخشانست
443 ترا نقاش جان در اصل فطرت نمودست اندر اینجا دید قربت
444 ترا نقاش جان اینجا بدیدست درون جسم و جان اینجا شنیدست
445 ترا نقاش حاصل نقش بینی از آن خود را تو چون طین بخش بینی
446 ترا نقاش حاصل این دل و جان بگردانی در او واصل دل و جان
447 ترا نقاش کل اصل یقین است در او سرّ حقیقت کفر و دین است
448 ترا نقاش جان پیدا تو پنهان چنین ماندی عجب در خویش حیران
449 ترا نقاش پیدا گشته اینجا بمانده تو عجب سرگشته اینجا
450 ترا نقاش موجود از حقیقی ابا دیدار او داری رفیقی
451 درون خویش را نقاش بنگر عیان در جانست او را فاش بنگر
452 درون خویش او را بین بتحقیق که تا از دید او یابی تو توفیق
453 درون خویش نقاش است دریاب چرائی بیخبر اکنون تو دریاب
454 درون تست نقاش و ورا بین نظر بگشای و دیدار خدا بین
455 درون تست نقاش حقیقت گمان بردار و بنگر در یقینت
456 ببین او را و جان بر رویش افشان حقیقت جسم خود در سویش افشان
457 ببین او را و جان در باز پیشش حقیقت یاب کفر خود زکیشش
458 اگر نقاش بشناسی تو از راز کند مر پرده را از روی خود باز
459 اگر نقاش بشناسی تو از جان شود پیدا نماند هیچ پنهان
460 اگر نقاش بشناسی حقیقت کند پیدا هم از خود دید دیدت
461 اگر بشناختی او را تو در دل کند مانندهٔ منصور واصل
462 بر او گر پرده گرداند دریده کند چون او ترا مر سر بریده
463 سرت از تن بُرد او در جدائی کند بنمایدت دید خدائی
464 چو سر برداردت تن جانت گردد تن اندر جان و جان پنهانت گردد
465 سر و تن هر دو در جانان شود گم پس آنگه بیشکی جانان شود هم
466 بر جانان سر و تن مینماند نمیداند که تا این سرّ که داند
467 شود سرسر بود تن جان بیکبار حقیقت جان شود جانان پدیدار
468 در این معنی تو رهبر تا بدانی که کلّی اینست اسرار معانی
469 در این معنی تو رهبر باز بین دوست که تامغزت شود در آخرین پوست
470 در این معنی تو رهبر از نمودار که جانت جان جان گردد در اسرار
471 یقین تا خویشتن را در نبازی در این سر نیست بیشک هیچ بازی
472 یقین تا سر نبازی سرّ ندانی چنین کن گرچو منصور این توانی
473 سرت سرّ است تن دل، جانت جانان بوقتی کین شود مر چاره پنهان
474 سرت سرّ است و سر در سر نهادست چنین اسرار در آخر فتادست
475 نیابی سر تو تا در سر ترا یار بننماید درون جانت اسرار
476 در این سر جان عطّار است رفته یقین در عین دیدار است رفته
477 در این سر جان نهاده بر کف دست که این سر مر یقین عطّار را هست
478 در این سر جان نخواهم باخت تحقیق سوی دلدار خواهم تاخت تحقیق
479 در این سر جان برافشاند در آخر چو گردد جان جانم کل بظاهر
480 در این سر جان نخواهم باخت بیشک که تا منصور گردم در عیان یک
481 در این سر جان نخواهم باختن من که تا من او شوم بی جان و بی تن
482 در این سر جان نخواهم باخت از دید که تاگردم یقین در دید توحید
483 در این سر جان نخواهم باخت در دوست که تا جز او نماند مغز با پوست
484 در این سر جان نخواهم باخت هم سر که تا در دوست گردم راه و رهبر
485 نمود جان جانم سر نمودست تنم از سر سرم از تن ربودست
486 چو سر دیدم سرم اینجا چه باشد که سر بهتر ز سر سودا چه باشد
487 چو سر دیدم ز جان و سرگذشتم جان ودل بیک ره درگذشتم
488 گذشتم از سر و تن راز دارم که هم انجام و هم آغاز دارم
489 گذشتم از سر و ازتن بیکبار که جان و سر مرا بر جان و دل بار
490 گذشتم از سر و تن در غم عشق که چیزی میندیدم جز غم عشق
491 گذشتم از سر و تن تا یقینم که دیدم بی سر و تن اوّلینم
492 حقیقت جانم اینجا در میان است تو میدانی و فارغ از جهانست
493 حقیقت جانم از دیدتو شد پاک زنار و ریح تا آنگاه شدخاک
494 سرم در خون و خاک ره بگردان رخ خود زین گدا ای شه مگردان
495 سرم در خاک و خون گردان چو گوئی که تا آن دم زنم در عشق هوئی
496 سرم در خاک و خون انداز ای جان حقیقت بیش از این جان را مرنجان
497 سرم در خاک و خون انداز الحق که گفتم پیشت ای جان راز مطلق
498 سرم در خاک و خون انداز اینجا که تا یابم حقیقت باز اینجا
499 سرم در خاک و خون افکن بخواری که کردستم ز عشقت پایداری
500 سرم در خاک و خون افکن حقیقت برون آرم دل و جان از طبیعت
501 سرم در خاک و خون افکن کنونت که تا گردان شوم در خاک و خونت
502 سرم در خاک و خون انداز اینجای مرا دیدار از دیدت بیفزای
503 سرم در خاک و خون گوید یقین باز اناالحق در یقین چون اوّلین باز
504 سرم بادا فدای سالکانت حقیقت باتمامت واصلانت
505 سرم بادا فدای پایت ای جان که من جانی ندارم جز که جانان
506 کسی کو یافت سرّ دید دیدت حقیقت هم سر و پا او بریدت
507 کسی کو یافت ذات پاکت اینجا حقیقت دید سر در خاکت اینجا
508 فنا شد از جهان کل بی نشان شد ز دیدت برتر از کون و مکان شد
509 سر و جانم فدای خا ک راهت که خاک راه شد مر عذر خواهت
510 منم عطّار مسکین و تو دانی دم از دم میزنم اندر معانی
511 منم عطّار مسکین ای دلارام که جان روی تو دید در دلارام
512 شدم تا کل شدم دیوانهٔ تو همی گویم ترا افسانهٔ تو
513 شدم تسلیم تو تا جان ببازم سر خود بر سرت ای جان ببازم
514 دلارامم توئی آرام رفته سرم آغاز در انجام رفته
515 سرم بادا فدا و جان حقیقت چودیدم ذات اعیان بی طبیعت
516 مرا جز کشتن تو نیست رایم مگردان این زمان از جابجایم
517 به یک جایم بکُش تا زنده گردم چو مردان در برت پاینده گردم
518 به یک جایم بکُش ای راز بیچون بگردان آنگهی در خاک و در خون
519 سرم تسلیم چون گویست اینجا ولیکن نطق برگویست اینجا
520 شود چون عین دیدار تو یابد یقین در سوی دیدارت شتابد
521 از این معنی اگر ره بازیابی ز بود خود یقین شهباز یابی
522 از این معنی کس آگاهی ندارد بجز منصور کس شاهی ندارد
523 یقین منصور شاه سالکان است بصورت او یقین کون و مکان است
524 گرفتست این زمان کون و مکان او رسیدست این زمان در جان جان او
525 چنان او را مسلّم آمد این راز که شد از عشق خود در دوست سرباز
526 حقیقت این زمان شد راز دیده که شه شد در مکان او باز دیده
527 چو شاه اینجا بدید و زو خبر یافت همه ذات عیان در یک نظر یافت
528 چو شاه اینجا بداد از خود فنا شد ز خود بفکند تا کلّی خدا شد
529 چو شاه اینجا بد او از خویش بگذشت چو دید دید جان کلّی خدا گشت
530 چو شاه او را یقین دیدار بنمود نظر کرد و حقیقت دید او بود
531 چنان شد عاقبت منصور در عشق که خود را دید او مشهور در عشق
532 نبد منصور جانش جان جان بود خدا با او و او در حق عیان بود
533 نهان بد دوست درمنصور پیدا درون جان خدا بود او هویدا
534 حقیقت چونکه منصور گزیده بذات حق شد اینجاگه رسیده
535 تنش دل بود ودل جان گشته اینجا حقیقت جانش جانان گشته اینجا
536 درون خویشتن مر جان جان یافت حقیقت جسم در کون و مکان یافت
537 چنان دل در یکی دیدار دیده که کلّی بود کلّی یار دیده
538 بمنزل یافت خود را دید فارغ شده اندر عیان عشق بالغ
539 بمنزل یافت خود را بیچه و چون که بُد یک دانه نزدش هفت گردون
540 بمنزل یافت خود را بی نهایت رسیده باز در عین هدایت
541 بمنزل یافت خود را فارغ و خوش شده در پیش جانان خرّم و کش
542 بمنزل یافت خود را رازدیده یقین گم کردهٔ خود باز دیده
543 بمنزل یافت خود را بی نشان او خدا را داند اندر جسم و جان او
544 بمنزل یافت وصل اینجا حقیقت سپرده راز جانان در شریعت
545 چنان آسوده شد در منزل جان که بگشاد از حقیقت مشکل جان
546 چنان اندر عیان آسوده شد باز که حق را دید اندر خود نهان باز
547 چنان آسوده شد در وصل دلدار که اینجا کل بدید او اصل دلدار
548 چنان آسوده شد در نور ذاتش که کل بر ذات زد عین صفاتش
549 صفات و ذات را در هم فتاده وجود خویش را پیدا نهاده
550 صفات و ذات خود اندر یکی یافت خدا را در تمامت بیشکی یافت
551 صفات و ذات اینجا یافت در خویش حجاب جسم را برداشت از پیش
552 صفات و ذات شد موصوف و منصور یکی بنمود کل مقصود منصور
553 صفاتش ذات شد ذاتش صفاتش نمود اندر دل و جان دید ذاتش
554 اناالحق زد از آن کویافت خود باز همه بازید او سرگشت جانباز
555 اناالحق زد از آن شد راز دیده که یار خویش را او باز دیده
556 چنان از عشق شوری کرد آغاز که اندر شور بد انجام و آغاز
557 فلک دید و ملک در خویش گردان فلک بد با ملک در خویش گردان
558 یقین چون دیدهٔ اسرار بگشاد حقیقت ماء و نار و خاک و کل باد
559 همه در خویش دید او خدا بود نه این زان ونه آن زین یک جدا بود
560 یکی بُد جملگی منصور بیچون درونش بود گردان هفت گردون
561 درونش در یکی موجود حق دید حقیقت ذات خود را بود حق دید
562 چنان شوری فتاد اندر درونش که یکی شد درون را با برونش
563 یقین خورشید نور خویشتن دید عیان نور او در جان و تن دید
564 یقین در جان خود دید او فلک را بگویم پیش سالک یک بیک را
565 یقین در جان عیان ماه دید او نظر بگشاد و نور شاه دید او
566 یقین در جان عیان مشتری یافت حقیقت جزو خود در مشتری یافت
567 یقین در جان عیان زهره میدید خود اندر ذات کلّی شهره میدید
568 یقین در جان عیان عرش اعظم عیان دید و اناالحق زد از آن دم
569 یقین در جان عیان لوح اعیان بدیده صد هزاران روح در جان
570 یقین در جان عیان بیشک قدم زد بجز حق در وجود خود عدم زد
571 یقین در جان عیان میدید کرسی از آن تابان شده ارواح قدسی
572 یقین در جان عیان میدید جنّت رسیده بود اندر عین قربت
573 یقین در جان عیان میدید اشیا کواکب در درون خود هویدا
574 یقین در جان خود افکند آتش چو آتش شد ز حق در ذات سرکش
575 یقین در جان خود میدید او باد که ذرّاتش از او بُد جمله آزاد
576 یقین در جان خود میدید مرآب که در ذرّات میشد در تک و تاب
577 یقین در جان خود دیدار طین دید عیان در ذات خود عین الیقین دید
578 یقین در جان خود میدید دریا که میزد بحر کل در عشق غوغا
579 یقین در جان جوهر نور حق دید از آن اینجا عیان منصور حق دید
580 در آن جوهر نظر کرد از عیانی ز نور او همه سرّ نهانی
581 در آن جوهر بدید او ذات بیچون حقیقت دید از آیات بیچون
582 در آن جوهر همه تابان شده باز حقیقت نور ابا از عزّ و اعزاز
583 در آن جوهر نمود انبیا دید حقیقت مر عیان را اولیا دید
584 در آن جوهر چودید اسرارشان کل حقیقت در یقین انوارشان کل
585 در آن جوهر نظر کرد او دمادم که تابان بود از آنجا نور آدم
586 در آن جوهر نظر میکرد هر روح حقیقت یافت اینجا جوهر روح
587 در آن جوهر نظر میکرد یکتا خلیل اللّه آنجا بود پیدا
588 در آن جوهر نظر میکرد جان دید عیان آنجای اسمیعیل از آن دید
589 در آن جوهر بدید او طور سینا در او موسی شده در عشق یکتا
590 در آن جوهر چو ایّوب از حقیقت نمودش رخ ابی عین طبیعت
591 در آن جوهر یقین یعقوب و یوسف عیان میدید بی عین تاسّف
592 در آن جوهر حقیقت دید عیسی همه در نور جوهر بد هویدا
593 در آن جوهر حقیقت دید احمد از آن منصور شد کلّی مؤیّد
594 در آن جوهر حقیقت مرتضی دید حسن نیز و شهید کربلا دید
595 در آن جوهر تمامت اولیا یافت حقیقت راز بیچون و چرا یافت
596 در آن جوهر تمامت سالکانش در اینجا گشت کل بیشک عیانش
597 در آن جوهر همه پیدا نمود او از آن جوهر چنین غوغا نمود او
598 در آن جوهر نظر کرد و عیان دید همه نور محمد(ص) را از آن دید
599 محمد دید در جوهر عیانی از او مشتق شده سرّ نهانی
600 محمد(ص) دید نور جزو و کل باز از آن نزدیک آن منصور سرباز
601 بنزد احمل مرسل حقیقت رسیده بود و ره بسپرد و دیدت
602 که اینجا باز یابی جوهر حق حقیقت دم زنی اندر اناالحق
603 از آن دم زد که کل اینجا یقین دید در آن جوهر هم اوّل آخرین دید
604 از آن دم زد که جوهر در فنا یافت در آن جوهر حقیقت خود فنا یافت
605 از آن دم زد که آدم یک دمش دید درون بحر او چون شبنمش دید
606 از آن دم زد کز آندم گشت واصل همه در جوهر کل دید حاصل
607 از آن دم زد که آن جوهر از آن بود حقیقت حق در آن در گفتگو بود
608 ترا آن جوهر اینجا هست بنگر مباش آخر چو مستان مست بنگر
609 از آن جوهر که آن منصور کل دید حقیقت پر بلا و رنج وذل دید
610 از آن جوهر دم حق زد در اینجا حقیقت کام خود بستد در اینجا
611 بهشیاری توانی یافت جوهر در اوهر نور آنجاهست بنگر
612 چو جوهر یابی اینجاگه بتحقیق چو او بردی حقیقت گوی توفیق
613 چو جوهر یافتی از جوهر ذات تو گردی بیشکی اسرار و آیات
614 از آن جوهر عیان لادید در خویش حجاب پردهها برداشت از پیش
615 از آن جوهر عیان لا ز توحید بحق دریافت او شد دیدهٔ دید
616 از آن جوهر عیان گر لاشوی تو یقین مانند او یکتا شوی تو
617 از آن جوهر که آخر لا پدیداست حقیقت بیشکی الّا بدید است
618 از آن جوهر چو دیدی دیدهٔ باز نظر میکن تو صاحب دیدهٔ باز
619 از آن جوهر اگر یابی کمالی رسی مانند او اندر وصالی
620 از آن جوهر شوی کل راز دیده از این کن این زمانت باز دیده
621 ترا آن جوهر اینجا هست دریاب به سوی جوهر الّا تو بشتاب
622 وصال جوهر جانان حقیقت از او یاب این معانی بی طبیعت
623 وصال جوهر جانان هویداست بچشم اهل پنهانست و پیداست
624 وصال جوهر جانان نظر کن همه ذرّات از آن جوهر خبر کن
625 وصال جوهر جانان ببین باز حقیقت در عیان عین الیقین باز
626 وصال جوهر جانان چو منصور نظر کن تا شوی نورٌ علی نور
627 وصال جوهر جانان ترا جانست که اندر او حقیقت راز پنهانست
628 وصال جوهر جانان چو منصور نظر کن تا شوی پیوسته پر نور
629 وصال جوهر جان هست پیدا ولی در جوهر ذاتست یکتا
630 تو چون در جوهر جانت رسیدی ز جان سر دیدن جانان بدیدی
631 تو چون درجوهر جان راه بردی حقیقت گوی خود از شاه بردی
632 در این جوهر دل تو ناپدید است اگرچه دل از این جوهر پدیدست
633 از این جوهر همه نورست تابان از آن تابانست نور جان ز جانان
634 از این جوهر شوی واصل در آخر ترا مقصود کل گردد بظاهر
635 از این جوهر ببین سرّ کماهی گرفته نورش از مه تا بماهی
636 از این جوهر حقیقت راز جمله که اندر اوست مر آغاز جمله
637 از این جوهر بدان سر حقیقت ولی منگر حقیقت در طبیعت
638 از این جوهر بدان اسرار جانت که اصل آن شدست اینجا عیانت
639 از این جوهر که بینی تو مزن دم که اینجا یافت بیشک دید آدم
640 چو آدم دید این جوهر درونش حقیقت نور او شد رهنمونش
641 چوآدم دید این جوهر بجنّت یقین افتاد اندر عین قربت
642 ز جوهر یافت آدم نور بیچون ابا حق گفت اینجا بیچه و چون
643 ز جوهر یافت آدم عقل کل باز که خود گردیده باشد جزو و کل باز
644 ز جوهر یافت آدم راز دیده از آن بگشاد آن شهباز دیده
645 اگرچه جوهرش اندر عیان بود از آن جوهر حقیقت در میان بود
646 همه اسم و صفات از دید آن نور حقیقت آدم اینجا کرد مشهور
647 حقیقت اسمها اندر مکان یافت از آن جوهر در آخر جان جان یافت
648 همه اعزاز عالم زو شده راست ترا آن جوهر است از من شنو راست
649 تو آدم دیدهٔ یا نی یقین گوی مرا این سر یقین عین الیقین گوی
650 توئی آدم خبر اینجا نداری بهرزه عُمر در تلخی گذاری
651 توئی از خاک آدم راه دیده وجود خویشتن در شاه دیده
652 توئی از نسل آدم آمده باز بدیده بیشکی انجام و آغاز
653 تو آدم بودهٔ با بود آدم تو این معنی مرا برگوی در دم
654 تو زو بودی شدی پیدای اذهان نداری چون کنم این نصّ و برهان
655 تو آدم بودهٔ در اصل فطرت نداری این زمان سر درد قوّت
656 که تا اعیان خود را بازیابی گشائی مر نظر تو راز یابی
657 تو آدم بودهٔ امّا ندانی اگر یابی در آن حیران بمانی
658 تو آدم این زمان بنگر درونت که اندر قربتست او رهنمونت
659 تو آدم گر ببینی کی شناسی از این میدان که بس تو ناسپاسی
660 خدائی میکنی از آدم ذات از آن اینجا ندیدستی غم ذات
661 دم ذات خداوند و دم تست حقیقت او در اینجا آدم تست
662 دم ذات خدا در تو نهان است ولیکن دیدهات ازوی عیانست
663 دم ذات خدا در تست موجود نظر کن کل ببین دیدار معبود
664 دم ذات حقیقت داری ایدوست اگر کلّی برون آئی تو از پوست
665 دم ذات خدا داری تو در جان وجود خویشتن چندین مرنجان
666 دم ذات خدا در جان عیان است ولیکن این بسی شرح و بیانست
667 ترا اینجاست موجود حقیقت ندیده در درون بود حقیقت
668 ز اسرار حقیقت سرّ آدم ترا میگویم اینجا گه دمادم
669 ترا اینجاست ذات حق یقین تو اگر گردی بکلّی پیش بین تو
670 ترا اینجاست بیشک روشنائی دگر ره بردی آن اندر خدائی
671 ترا اینجاست سرّ لایزالی نمییابی از آن اندر وبالی
672 ترا اینجاست سرّ لا نمودار ولی اینجا نمییابی ز پندار
673 ترا اینجا حقیقت در شریعت شود اعیان نمود دید دیدت
674 وصال اینجای اندر شرع بنگر که شرع اندروصالت هست رهبر
675 وصال از شرع یابی و معانی ره شرع نبی بسپر که جانی
676 وصال از شرع میآید بدیدار ز شرع اینجا بیابی وصل دلدار
677 وصال از شرع جوی و عین تقوی که وصلت ناگهی آید ز معنی
678 وصال از شرع پیدا کرد آخر ز تقوی وصل جان آید بظاهر
679 وصال اینجاست در شرع محمد(ص) حقیقت نیک مردی باش نی بد
680 وصال از شرع یاب آنگاه لاشو ز دید مصطفی در حق فنا شو
681 وصال از شرع یاب و باز بین دوست تو مغزی و برون آئی تو از پوست
682 وصال از شرع یاب و فرع بگذار دل یک مور هرگز تو میازار
683 وصال از شرع یاب و بی نشان شو ز عین شرع نور ذات جان شو
684 وصال از شرع یاب ای کار دیده که اندر شرع باشی کل تو دیده
685 وصال از شرع چون منصور دریافت درون جان و دل آن نوردریافت
686 ز وصلت گر نمایم ذات اینست درونت جان جان و شاه اینست
687 ز تقوی باطنت پاکی گزیند اگر دید تو جز باکی نه بیند
688 توئی پاک و ببینی آدم خویش که داری در درونت همدم خویش
689 ترا نقدست آدم چند جوئی تو این دم آدمی تا چند گوئی
690 ترا نقدست آدم بی بهانه از آن دم بین تو او را جاودانه
691 ترا نقدست آدم در نمودار حجاب جنبشش از پیش بردار
692 ترانقدست آدم تا بدانی یقین دریاب این سر تا بدانی
693 ترا نقدست آدم کن نظر باز ترا اینجایگه دادم خبر باز
694 ترا نقدست اینجا آدم دم دمادم نفخ ذاتست ای تو در دم
695 ترا نقدست آدم میندیدی که از این دم تو در گفت و شنیدی
696 ترا نقدست آدم رخ نموده ترا هر لحظه صد پاسخ نموده
697 ترا نقدست آدم نیز هم نوح نشسته این زمان در کشتی نوح
698 ترا نقدست این دریای معنی چراهستی تو ناپروای معنی
699 بمعنی این دم خود باز بین تو درون خویش در عین الیقین تو
700 بمعنی آدم خود گر بدانی ترا پیدا کند راز نهانی
701 بمعنی آدم اینجا در درونست برون ازجنّت و کل در درونست
702 بمعنی آدم از تو تو ز آدم بگو تاچند گویم من دمادم
703 بمعنی آدمی ای آدمی زاد حقیقت آدمی زاد آدمیزاد
704 ولی این سر یقین آدم بداند که از این مر یقین آن دم بداند
705 تو دیدی آدمی در صورت خویش حجاب ذات را آورده در پیش
706 حجاب ذات آدم بُد صفاتش دم او بود کل اعیان ذاتش
707 حجاب آدم این بد جان جانان اگرچه بود آدم ذات اعیان
708 حجاب آدم اینجا بود صورت که اندر گردنش بود آن ضرورت
709 حجاب آن بهشت آید ز حوّا برون آمد شد اندر ذات یکتا
710 حجابش بود صورت آخر کار حاجب از وی بیفکندش بیکبار
711 فنا شد آدم و دیدش لقا باز حقیقت بود خود اندر خدا باز
712 چو آدم دید آخر بود اللّه حقیقت بود آدم بود اللّه
713 چو آدم ذات حق دریافت آخر بسوی ذات حق بشتافت آخر
714 حقیقت ذات شد آن دم ز دیدار ز جسم و جان شد اینجا ناپدیدار
715 در آخر چو نماید ذات اعیان صافت ذات شد پیدا و پنهان
716 حقیقت ذات شد پیدا از آن بود که اینجا صورتی در جسم و جان بود
717 حقیقت ذات بیچون شد در آخر چگویم تا که او چون شد در آخر
718 چو آدم ذات شد در قرب اعیان صفات ذات شد پیدا و پنهان
719 حقیقت بود اوّل در بهشت او در آخر مر بهشت جان بهشت او
720 حقیقت جملگی آمد حجابش بسی کردند اینجاگه عتابش
721 وصال و هجر دید اینجا حقیقت در آخر رجعتی کرد از طریقت
722 طبیعت را رها کرد و فنا شد همین است این بیان دید خدا شد
723 در آخر جملگی عین فنا هم چو آدم بیشکی دید خدا هم
724 در آخر چون نماید ذات بیچون نماید جملگی را بیچه و چون
725 در آخر چون نماید ذات دیدار صفات فعلی آید ناپدیدار
726 در آخر چون نماید ذات اعیان کند در پرده جسم و جانت پنهان
727 شوی پنهان چو آدم آخر کار بدانی آنچه میجستی طلبکار
728 شوی پیدا و پنهان باز بینی نمود ذات یکتا باز بینی
729 شوی پنهان تو اندر دید بیچون محیط کل شوی در هفت گردون
730 شوی پنهان و آنگه ذات باشی حقیقت جسم را ذرّات باشی
731 چو پنهان گردی آنگاهی هویدا شود پیدا حقیقت ذات یکتا
732 چو پنهانی شود جانت ز صورت حقیقت جمله برخیزد نفورت
733 چو پنهانی شوی آخر بیابی نهانی ذات را ظاهر بیابی
734 حقیقت در نهانی ذات بیچونست نیارم گفت این سر تا چه و چونست
735 حقیقت هجر میخواهی تو در یار پس آنگاهی شوی از کل پدیدار
736 تو آن دم چون شوی پنهان ز صورت شوددر خاک صورت مر ضرورت
737 بشیب خاک خواهد رفت تحقیق در اینجاگاه خواهد یافت توفیق
738 بشیب خاک آنجا راز بیند یقین گم کردهٔ خود باز بیند
739 چنان دانا بود در منزل گِل که مقصودش بود پیوسته حاصل
740 چنان دانا بود در منزل خاک که از آلایش شود اینجایگه پاک
741 چنان دانا بود از سرّ بیچون که پاک آید در آخر از کف خون
742 چنان دانا بود در راز اوّل چو گردد زیر طین آخر مبدّل
743 شود پاک از همه آلایش بود بیابد او عیان دیدار معبود یقین جسم
744 خواهد ریخت ناچار بزیر خاک فرسودش از این خار
745 طبیعت پاک گردد تا شود جان نهد رخ در سوی خورشید تابان
746 وصال عاشقان در زیر خاک است در آخر بی حجب دیدار پاکست
747 وصال عاشقان اینجاست دریاب تو گویم عاشقی هان زود بشتاب
748 وصال عاشقان اینجاست بیشک که آخر دید جانانست در یک
749 وصال عاشقان اینجاست تحقیق که میبخشید اینجاگاه توفیق
750 وصالت شیب خاک آید حقیقت که تا پنهان شوی کل در طبیعت
751 در اینجا پیش رویت باز آرند بنزدیک تو اعمالت بدارند
752 نمود از نیکوئیات عین طاعت تو نیکی یابی از عین سعادت
753 نمودار بدی بینی بدی باز بدی کم کن ز من بشنو تو این راز
754 اگر بد کردهٔ بر جان مردم شوی درخاک مار و کرم و کژدم
755 خورندت جملگی تا روز محشر ز قرآن این معانی یاب و ره بر
756 بدوزخ باز مانی مانده در رنج تو نیکی کن که نیکوات بود گنج
757 حقیقت مؤمنان در خاک نورند چو اینجا اندر اینجا در حضورند
758 حضور طاعت و نور خدائی درون قبر باشد روشنائی
759 ز نور شرع و طاعت تا قیامت حقیقت ذات باشد این تمامت
760 اگر بشناسی این ره رهبری تو ز ذات حق در آخر برخوری تو
761 کسی کاین راز اینجا باز بیند کم آزاری کند تا راز بیند
762 ترا راهی است بس دشوار در پیش نیندیشی تو این ساعت بر خویش
763 که خواهی شد ز دنیا آخر کار بسوی عین عقبی ناپدیدار
764 که چون باشد در اینجا رازت ای دل یقین بشناس اینجا بازت ای دل
765 تو خواهی شد نیندیشی دمی تو که اینجاگه نداری همدمی تو
766 نه خواهر نی برادر نی پدر نیز نه با ما هیچکس اینجا خبر نیز
767 کسی تو دارد و تو آنکسی هم که بر ریشت نهد اینجای مرهم
768 تو مسکین غافلی در دید دنیا بمانده فارغ از اسرار عقبی
769 که آخر رفت خواهی چون کنی جان بگو با من در اینجا راز و برهان
770 تو خواهی بود با خود جاودانه کسی دیگر مجو اندر بهانه
771 تو خواهی بود تنها هیچ با تو نخواهی بُد به جز تو هیچ با تو
772 دریغا جمله در خوابند آگاه کسی اینجا نمیبینم در این راه
773 تمامت اندر این سر غافلانند حقیقت سرّ این معنی ندانند
774 چنان دانند در عین زمانه که خواهد ماند اینجا جاودانه
775 نمیدانند تا وقت اندر آید نمود عمر آخر هم سرآید
776 حجاب آنگاه بردارند از پیش چه شاه و چه گدا مسکین و درویش
777 همه یکسانست اندر مردن اینجا ولی راز دگر آید به پیدا
778 حجاب هر کسی اینجا یقین است کسی داند که اینجا پیش بین است
779 که ظالم همچو مظلومی نباشد غریب آخر یقین بومی نباشد
780 بصورت شرع این برهان نموداست حقیقت سرّ این قرآن نموداست
781 که هر کس را در این دنیا ز اسرار جزای نیک و بد آید پدیدار
782 نمود عمر آخر هم سر آید نمیدانید تا وقت اندر آید
783 اگر این راز گویم دور باشد مر این عطّار از این معذور باشد
784 ولیکن امر و نهی از دید شرعست در این اسرار بیشک اصل و فرعست
785 چنان کن زندگانی اندر اینجا که بای در معانی اندر اینجا
786 چنان کن زندگانی در بر دوست که پیش از خود بمیری در بر دوست
787 که چون مردی یقین دل زنده باشد حقیقت جان جان ارزنده باشد
788 نه کس از تو دل آزاری رسیده نه تو از کس دل آزاری بدیده
789 تو هم از خود ز عین طاعت یار حقیقت جسم و روح آمد بیکبار
790 تو روحانی نه ظلمانی نمائی حقیقت روح در روحی فزائی
791 شوی فارغ ز آزار خلایق حقیقت این چنین آئی تو لایق
792 که جانت از طبیعت پاک گردد کل از عین شریعت پاک گردد
793 شود جسم تو جان و جانت آن ذات چو خورشیدی بتابد سوی ذرّات
794 نه در عین بلا در کل بمانی نه همچون دیگران غافل بمانی
795 تو دل زنده توئی در اوّل ای دوست چه آخر مغز بینی بیشکی پوست
796 چو تو ازخویش کلّی مرده باشی تو گوی عشق اینجا برده باشی
797 بمانده زندهٔ جاوید در جسم به نیکوئی برآید مر ترا اسم
798 به نیکوئی شوی در عین عقبی بیابی آن زمان دیدار مولی
799 ترا در خاک جسمت جان بود نور که جسمت کل شود در جان جان نور
800 ترا در خاک چون جان باز گردد بسوی ذات کل اعزاز گردد
801 در این معنی که من گفتم شکی نیست یقین در یاب آخر جز یکی نیست
802 یقنی دریاب آخر راز جانان که جان خواهد بُدن در راز جانان
803 محقق پیش از آن کاینجا بمیرد سزد کین سرّ معنی یاد گیرد
804 نمیرد جان که جانان دیده باشد حقیقت آنکه صاحب دیده باشد
805 نمیرد جان عاشق در حقیقت دلی رجعت کند او از طبیعت
806 نمیرد جان عاشق بیشکی باز نیابد آخر و انجام و آغاز
807 نمیرد جان عاشق در دم مرگ ولی جز حق کند مر جسم خود ترک
808 نمیرد جان عاشق آخر کار حجاب اینجا براندازد بیکبار
809 نمیرد جان عاشق تا بدانی بخاصه آنکه باشد در معانی
810 نمیرد جان عاشق زنده باشد چو خورشیدی یقین تابنده باشد
811 نمیرد جان عاشق در صفاتش در آخر باز یابد عین ذاتش
812 نمیرد جان عاشق باز بین دوست برون آید حقیقت مغز از پوست
813 دل عاشق نمیرد اینست رازت که گفتم در یقین است عشقبازت
814 بخواهی مرد لیکن تا بدانی ولی رجعت کند از زندگانی
815 حقیقت نیست مرگ عاشقانش که پیش از مرگ میرند این بَدانش
816 که پس دم مردگی باشد یقین است که هر دم مردنی در هر کمین است
817 تو این دم مردهٔ در عین صورت ز سر تا پای در عین کدورت
818 تو این دم مردهٔ و می ندانی تو پنداری که همچون زندگانی
819 بمیر از خویش تا یابی رهائی که چون مُردی ز خود عین خدائی
820 بمیر از خویش پیش از مرگ اینجا حقیقت خوی بد را ترک اینجا
821 کن ای دل تا حقیقت زنده مانی یقین در جزو و کل تابنده مانی
822 چو خورشیدی که بیرون آید از جیب سحرگاهان ز صبح عشق بی ریب
823 شکی نبود در این معنی و دریاب بمیر از خویش و سوی یار بشتاب
824 خوشا آن دل که پیش از مرگ میرد دل و جان هرچه باشد ترک گیرد
825 خوشا آن دم که دلدارش در اینجا کند در عاقبت بردارش اینجا
826 حقیقت این بیان تا چند گویم توئی پیوند تا پیوند جویم
827 تو خود اینجا حقیقت آمدستی ز بالا در حقیقت سوی پستی
828 تو خود چون آمدی خواهی شدن باز ندیده باز هم انجام و آغاز
829 هه در تو چنان گمگشته اینجا که سر موئی نباشد رشته اینجا
830 درون جمله و بیرون گرفتی حقیقت ذاتی و بیچون گرفتی
831 هر آنکو دید رویت همچو حلّاج کنیش اندر بلای عشق آماج
832 هر آنکو رویت اینجا بازدیدست خود اندر عین غوغا راز دیدست
833 سر عشاق در میدان چو گویست فتاده این همه در گفتگویست
834 سر عشاق در میدان فکندی چو گوئی در خَم چوگان فکندی
835 ترا این عشقبازی آخر کار بود کمتر که عاشق را ابردار
836 کند هر کس که بیند رویت ای جان کنی بردارش اندر کویت ای جان
837 زهی عشق و زهی کار و سرانجام که باید خورد خون دل از این جام
838 نه بس چندین که خون خوردیم از تو که دایم صاحب دردیم ازتو
839 که آخر چون شویم اندر سوی گِل زهی فرجام کین سرّست حاصل
840 بمردن چند در شوریم اینجا بآخر جمله در گوریم اینجا
841 حقیقت مرغزاری صعبناکست که ما تخمیم کشته سوی خاک است
842 اگرچه تخم ما در زیر این خاک شود چه بر دهد ای صانع پاک
843 چنان عطّار در حیرت فتادست دمادم اندر این سیرت فتادست
844 دمی اندر یقین عطّار خاکست دمی دیگر حقیقت جان پاکست
845 دمی خوف و رجا آید بدیدار دمی عین لقا آید بدیدار
846 دمی اسرار بیچون رخ نماید بگوید ذوق جان و دل فزاید
847 دمی دیگر شود از جان ودل پاک براندازد حجاب آب با خاک
848 دمی دیگر کند از جان جدائی رسد بیشک حقیقت در خدائی
849 دمی اندر گمان باشد حقیقت گهی عین العیان باشد طریقت
850 یقین داند که خیر و شر هم از تست حقیقت جسم و جان و این دم از تست
851 فنا گردان تو مر عطّار از خویش حجابش جملگی بردار از پیش
852 یقین عین الیقینش باز بنمای در عین الیقینش باز بگشای
853 بیک دم دار او را قائم الذّات که تاکل دم زند از عین آیات
854 چو او دیدست ذات قل هواللّه از آن گفتست موجود هواللّه
855 هو اللّهی توئی دانای اسرار حقیقت مرتوئی بینای اسرار
856 تو بودی من نبودم هم تو باشی درون ریش من مرهم تو باشی
857 تو میدانی که ریشم در درونست نیارم گفت تو دانی که چونست
858 ز فضلت مرهمی نه بر دلِ ریش حجابش جملگی بردار از پیش
859 یقین عین الیقینش باز بنمای در عطّار مسکین را تو بگشای
860 تو سلطان و حکیمی و خدائی حقیقت دردمندان را دوائی
861 دوای درد هر بیچاره دانی علاج دردمندان را تو دانی
862 مرا دردیست این دردم دواکن طبیبم چون توئی دردم شفا کن
863 دوای دردمندان هستی ای جان دوائی کن مرا زین درد برهان
864 دوای درد عشاقی حقیقت دوائی کن طبیبا زین طبیعت
865 چنان مجروح درد دوست گشتم که در مغز حقیقت پوست گشتم
866 تو دردم دادهٔ درمانم از تست حقیقت درد هر درمانم ازتست
867 ندارد درد من درمان در اینجا مکن ازخانه بر درمان در اینجا
868 که رنجور و ضعیف و ناتوانم دوای درد خود جز تو ندانم
869 چنان در درد عشقت زار ماندم که تن مجروح و دل افگار ماندم
870 تو ای جان جهان چون درد دادی مرا بر جان و دل دردی نهادی
871 در آخر دردم اینجا کن دواباز که تا یابد وجود من صفا باز
872 مرا زان شربتی کان وصل خوانند که جز آن عاشقان چیزی ندانند
873 مرا زان شربتی ده ازوصالم که تا من بیش از این چندین ننالم
874 مر زان شربتی ده ای دل من که تا وصلی شود مر حاصل من
875 مر زان شربت عشّاق باید که کلّی راحتی در دل فزاید
876 مر زان شربتی ده در نهانی که مر جانم شود عین العیانی
877 مر زان شربتی ده تا شفایم بود در آخر و بنما لقایم
878 یکی پرسید از آن منصور آفاق که چه به مرد را ای درد عشاق
879 دوای عاشقان جانا چه باشد طبیب عاشقان آنجا که باشد
880 جوابی داد آن سلطان اسرار که درد عشق را درمانست دیدار
881 دوای درد جانان روی جانان کسی کافتاد کاندر کوی جانان
882 دوای عشق اینجا بی دوائی است وفای قربت اینجا بیوفائی است
883 دوای عشق درد وصل درمانست که جانان عین درد و عین درمانست
884 دوای درد جانانست اینجا که هم او درد و هم درمانست اینجا
885 دوای درد جانان خود کند باز بوقتی که حجاب از خود کند باز
886 حجاب از روی اگر برداردت کل شود درمان ز رویش رنج و هم ذل
887 اگر پرده براندازد ز دیدار شود درد دل اینجا ناپدیدار
888 اگر پرده براندازد ز رویش شود درمان دلم از رنج کویش
889 دوای درد خود هم او کند او تمامت عاشقان را بشکند او
890 نیابی مزد را تاجان نبازی دل و جان بر رخ جانان نبازی
891 نیابی مزد را تا نشکند بار ترا زین نقش شش در پنج و در چار
892 نیابی مزد را تا ریخت اینجا فنا گرداند اندر دید یکتا
893 دوائی باد ازینجا درد جان است در آخر بیشکی عین العیانست
894 نمیبینی تو آن اسرار منصور که شد در جملهٔ آفاق مشهور
895 مر آن دردی که بر جانش درآید در آخر ماه تابانش برآید
896 دوا شد درد جانان در بر او که جانان بوددر جان رهبر او
897 دوا شد درد جانان پیش آن ماه وصال از درد اینجا یافت ناگاه
898 وصال از درد ودرد اندر وصالست تو پنداری که آن عین وبال است
899 وصال از درد جانان در کند یار ز درد آید همی درمان پدیدار
900 وصال از درد اینجا مینبینی در آخر خویش فرد اینجا ببینی
901 وصال از درد جانان باز یابی ز درد آخر حقیقت راز یابی
902 وصال از درد جانان دان حقیقت که بنماید وصال از دید دیدت
903 وصال از درد میآید پدیدار هر آنکو مُردمی آید پدیدار
904 وصال عاشقان در درد باشد کسی کو در عیان کل فرد باشد
905 وصال عاشقان در دست دریاب تو داری جوهر اندر دست دریاب
906 وصال عاشقان دردست و رنجست بآخر جوهر اسرار گنجست
907 وصال عاشقان چون درد باشد بآخر یاردر جان فرد باشد
908 وصال و درد باشد با هم ای یار مگو این سر تا با ناجنس بسیار
909 وصال و درد با هم در یکیاند حقیقت هر دو اعیان بیشکیاند
910 وصال و درد جانان هر دو بگزید کسی کو واصل اندر درد او دید
911 وصالش دردشد آنگاه درمان حقیقت درد تو شد عین درمان
912 چو منصور از حقیقت جان و سرباز هر آن زخمی که برجانت زند ساز
913 اگرچه دیگران در عین پندار ندیده سرّ او چندی خبردار
914 که او اندر چه بود و راز دیده حقیقت وصل آن شهباز دیده
915 حقیقت واصلان در پای دارش همی دیدند این سر پایدارش
916 که دست و پا و سر در سر بینداخت میان عاشقان بس سر برافراخت
917 سرش سر بود و سر پیدا نموده حقیقت خویشتن غوغا نموده
918 وصالش بی فراق و درد درمان شد آخر جسم رفت و ماند جانان
919 وصالش آمده کل درد رفته وز اینجا تا بدانجا فرد رفته
920 وصالش آخر اینجا دست داده ز سر پیچیده عشق ازدست داده
921 چنان اندر وصال شاهباز او یقین شد زانکه بودش شاهباز او
922 چنان اندر وصال شاه کل شد اگرچه در بلای عشق کل شد
923 چنان اندر وصال شاه دیدار عیان دریافت وزو شد ناپدیدار
924 چنان در وصل جانان یافت خود را که مر گم کرد مر اینجا اَحَد را
925 وصال شاه اینجا آشکارست ولیکن وصلش اینجا پایدار است
926 وصال شاه دید و جان جان شد دل و جان باخت با سر و بی نشان شد