1 از تف آه من بسان حباب فرش و دیوار و سقف خانه شد آب
2 شعلهٔ حسن او بسوزاند کز نقابش کنی ز چادر آب
3 هر سحرگه زجام آئینه چشم مستش کشیده بادهٔ ناب
4 دوش شرم نگه به آتش نرم از گل روی او گرفته گلاب
1 تا گشته است پای خم آرامگاه ما گردیده است کوه بدخشان پناه ما
2 سنگین ز گرد کلفت دل بسکه گشته است بر پای ما چو سلسله افتاده آه ما
1 نیست حاجت خط مشکین عارض جانانه را این چمن لایق نباشد سبزهٔ بیگانه را
2 می رسد زلف کجت را زاد استغفا به خال کرده یکجا جمع چون زنجیر دام و دانه را
1 بی درد بر کنار مریز آب دیده را در کار دل کن آن می صاف چکیده را
2 از فیض عشق همت والای ما بدوش بگرفته جامهٔ ز دو عالم بریده را