بخاست از دل و از دیده از مسعود سعد سلمان قصیده 17

1 بخاست از دل و از دیده من آتش و آب که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب

2 از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب

3 خیال دوست همه روز در کنار منست گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب

4 چنان نمایدم از آب دیده صورت او که چهره پری از زیر مهره لبلاب

5 بدید گونه خود را در آب نیلوفر چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب

6 بدید گونه زرد و رخ کبود مرا فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب

7 به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب

8 چو دید عزم مرا بر سفر درست شده فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب

9 ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب

10 همی گرست و همی گفت عهد من مشکن مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب

11 کجا توانی رفتن بر امر محمودی که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب

12 فروگذاری درگاه شهریار جهان فراق جویی از اولیا و از احباب

13 جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست صواب شغل من این است و هم نبود صواب

14 چه کار باشدم اندر دیار هندستان که هست بر من شاهنشه جهان در تاب

15 چو این جواب نگارین من ز من بشنید فرو فکند سر از انده و نداد جواب

16 برفت از بر من هوش من برفت و نماند حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب

17 رهی گرفتم در پیش برکه بود در او به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب

18 زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب

19 مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب هوای روشن پوشیده کسوت حجاب

20 نگاه کردم از دور من تلی دیدم که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب

21 که گر منجم بر وی شود چنان بیند بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب

22 رهی دراز بگشتم که اندران همه راه ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب

23 جهان سراسر دیدم بسان خلد برین ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب

24 خدایگانی کز فر او همی بکند ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب

25 به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب

26 خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب

27 برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب

28 همی قرار نیابد به جای بر تیغش بلی قرار نیابد به جای بر سیماب

29 خدایگانا داند خدای یار نشاط چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب

30 خدای داند پای برهنه از جیلم بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب

31 به برشکال شبی من چنان گذشته ام که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب

32 کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب

33 که گر گریخته درگه تو مرغ شود هوا سراسر در گرد او شود مضراب

34 مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب

35 خدایگانا دریافت مرمرا انده ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب

36 درخت دولت من بی خلاف خشک شود اگر نبارد کف برو به جای سحاب

37 همیشه تا که یکی اول حساب بود مباد آخر عمر تو را به سال حساب

38 بقات بادا در ملک تا به پیروزی جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب

39 هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب