از حال پریشان من او از جهان ملک خاتون غزل 329

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

از حال پریشان من او را خبری نیست

1 از حال پریشان من او را خبری نیست یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست

2 گویند که دارد اثری آه دل ریش فریاد که آه دل ما را اثری نیست

3 در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد بر ماش چرا آن بت مه رو گذری نیست

4 گر هست تو را غیر من خسته نگاری ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست

5 گفتم دل و جان پیشکش عشق تو کردم آشفته دلان را بجز این ما حضری نیست

6 گفتا ز جهان هیچ توقّع چو نداریم ما را سر و پروای چنین مختصری نیست

7 گویند که شب را سحری هست خدا را این تیره شب هجر مرا خود سحری نیست

عکس نوشته
کامنت
comment