1 از مدینه چون شه لب تشنه با افغان و زاری شد به راه کربلا عازم به عزم جان نثاری

2 دست زد بر دامنش صغری غم‌پرور که بابا این دل من چو نکند بعد از تو اندر سوگواری

3 کردی از حرف خدایی نی همین پرخون دل مرا صبر و طاقت از دل غمدیده من شد فراری

4 خوش تسلی می‌دهی بر من تو از پایان دوری آه اگر جانم نمودی بی‌تو یک دم پایداری

5 جان بابا در مدینه بی‌کسم مگذار و مگذر رحم کن بر من که درد بی‌کسی دردیست کاری

6 اعتباری داشتم از سایه لطف تو بر سر می‌کشد کارم به خواری آخر از بی‌اعتباری

7 آنچنان پندار کز اطفال تو هستم پس مرا همره ببر بابا پی خدمتگذاری

8 شاه دین گفت ای علیله دختر شیرین‌‌زبانم خون دل کردی مرا ازین گفتگو از دیده جاری

9 تو به چشم من چو نوری و به چشم باب خود جان جان من پایان نداد این سفر جز غمگساری

10 تو نداری طاقت لب‌تشنگی چون ما که هر دم بر کشی از قلب سوزان ناله بی‌اختیاری

11 تاب چندان بر دلت نبود که بینی خیل عدوان تیغ بر کف بهر قتلم رو کنند از هر کناری

12 صبر نتوانی نمود از غارت قوم ستمگر هر طرف شو می‌درد گوشی برای گوشواری

13 کو چنان صبری که اندر قتلگه از بعد قتلم بنگری در هر طرف غلطیده در خون گلعذاری

14 چون سکینه ترسم از سیلی شود روی تو نیلی تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری

15 ترسم از سیلی شود روی تو نیلی تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری

16 عمه‌ها و خواهرانت بس بود بهر اسیری خوار و سرگردان به هر جا چون اسیران تتاری

17 (صامتا) تا می‌توانی گریه کن در این مصیبت تا نمایی مزرع امید خود را آبیاری