- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضهای افتاد که مزمن گشت و بر جای بماند و اطبا در آن معالجت عاجز ماندند. ,
امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت، او بیامد تا به آموی و چون به کنار جیحون رسید و جیحون بدید گفت: ,
«من در کشتی ننشینم، قال الله تعالى و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة، خدای تعالی میگوید که خویشتن را به دست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد به اختیار در چنین مهلکه نشستن. ,
و تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و به دست آن کس بفرستاد و گفت: ,
«من این کتابم و از این کتاب مقصود تو به حاصل است. به من حاجتی نیست!» ,
چون کتاب به امیر رسید رنجور شد. پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت و گفت: ,
«همه رفقی بکنید، اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید.» ,
چنان کردند و خواهش به او در نگرفت. دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند، و آنگه دست و پای او باز کردند و جنیبت با ساخت در پیش کشیدند. و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد. ,
سؤال کردند که: ,
«ما ترسیدیم که چون از آب بگذریم و تو را بگشائیم با ما خصومت کنی، نکردی و تو را ضجر و دلتنگ ندیدیم.» ,
گفت: ,
«من دانم که در سال بیست هزار کس از جیحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نشوم، ولیکن ممکن است که شوم! و چون غرق شوم تا دامن قیامت گویند: ابله مردی بود محمد زکریا که به اختیار در کشتی نشست تا غرق شد! و از جملهٔ ملومان باشم نه از جملهٔ معذوران.» ,
چون به بخارا رسید. امیر در آمد و یکدیگر را بدیدند و معالجت آغاز کرد و مجهود بذل کرد، هیچ راحتی پدید نیامد. ,
روزی پیش امیر در آمد و گفت: ,
«فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما در این معالجت فلان اسب و فلان استر خرج میشود.» ,
و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی، چنان که شبی چهل فرسنگ برفتندى. ,
پس دیگر روز امیر را به گرمابهٔ جوی مولیان برد بیرون از سرای و آن اسب و استر را ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود و از خدم و حشم هیچ کس را به گرمابه فرو نگذاشت. ,
پس ملک را در گرمابهٔ میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نضجی پدید آمد. ,
پس برفت و جامه در پوشید و بیامد و در برابر امیر بایستاد و سقطی چند بگفت که: ,
«ای کذا و کذا! تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند، اگر به مکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریا ام!» ,
امیر به غایت در خشم شد و از جای خویش در آمد تا به سر زانو، محمد زکریا کاردی بر کشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید برگشت و از گرمابه بیرون آمد. ,
او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند. ,
نماز دیگر از آب بگذشت و تا مرو هیچ جای نایستاد. چون به مرو فرود آمد نامهای نوشت به خدمت امیر که: ,
«زندگانی پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر! خادم علاج آغاز کرد و آنچه ممکن بود به جای آورد. حرارت غریزی با ضعفی تمام بود و به علاج طبیعی دراز کشیدی. دست از آن بداشتم و به علاج نفسانی آمدم و به گرمابه بردم و شربتی بدادم و رها کردم تا اخلاط نضجی تمام یافت. پس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت غریزی را مدد حادث شد و قوت گرفت و آن اخلاط نضج پذیرفته را تحلیل کرد. و بعد از این صواب نیست که میان من و پادشاه جمعیتی باشد.» ,
اما چون امیر بر پای خاست و محمد زکریا بیرون شد و بر نشست حالى او را غشی آورد. چون به هوش باز آمد بیرون آمد و خدمتکاران را آواز داد و گفت: ,
«طبیب کجا شد؟» ,
گفتند: ,
«از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت.» ,
امیر دانست که مقصود چه بوده است. پس به پای خویش از گرمابه بیرون آمد. خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقهها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند و طبیب را هر چند بجستند نیافتند. ,
هفتم روز غلام محمد زکریا در رسید بر آن استر نشسته و اسب را جنیبت کرده و نامه عرض کرد. امیر نامه بر خواند و عجب داشت و او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک، و بفرمود تا به ری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام وی برانند و این تشریف و ادرارنامه به دست معروفی به مرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود به خانه رسید. ,