1 از عشق، سخن به بوالهوس نتوان گفت؛ با مرغ چمن، رنج قفس نتوان گفت!
2 فریاد، که دردی که مرا در دل از اوست او نشنود و، بهیچ کس نتوان گفت!
1 از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
2 غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛ بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
1 فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است
2 مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛ ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!
1 نخست آینهای بهر دیدن خود خواست قرار کار، به خلق سرای امکان داد
2 به عقل آیه والایی دو عالم خواند به عرش، پایهٔ بالایی نه ایوان داد