از اسیران خود آن شه بی‌خبر از آذر بیگدلی غزل 114

آذر بیگدلی

آثار آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

از اسیران خود آن شه بی‌خبر بگذشت حیف

1 از اسیران خود آن شه بی‌خبر بگذشت حیف بی‌خبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف

2 غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛ بی‌خبر آمد خوش، اما بی‌خبر بگذشت حیف

3 شب بر آن در خفتم و، غیرم به خلوت ره نداد؛ بر من امشب هم چو شب‌های دگر بگذشت حیف

4 از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛ سر به زانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف

5 از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛ نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف

6 طلعت مه دوش از آن مه‌طلعتم می‌داد یاد صبح گشت و ماهم از بالای سر بگذشت حیف

7 بر سر راهش نشستم، تا به حسرت بینمش؛ آمد و تند از من حسرت‌نگر بگذشت حیف

8 از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف

عکس نوشته
کامنت
comment