- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
2 غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛ بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
3 شب بر آن در خفتم و، غیرم به خلوت ره نداد؛ بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
4 از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛ سر به زانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
5 از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛ نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
6 طلعت مه دوش از آن مهطلعتم میداد یاد صبح گشت و ماهم از بالای سر بگذشت حیف
7 بر سر راهش نشستم، تا به حسرت بینمش؛ آمد و تند از من حسرتنگر بگذشت حیف
8 از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف