1 از برای محقری ادرار بارها داده ایم درد سرت
2 یک درم زان نمی شود حاصل نیک دانم که هست از آن خبرت
3 یا ز عجزست این توقف تو یاز بخلست منع این قدرت
4 در کلاه تو هیچ پشمی نیست ای کلاه تو چون سر پدرت
1 از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
2 بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست
1 بس شگرفست کار و بار لبت بس عزیزست روزگار لبت
2 ای بسا جان و دل که چون زلفت بر عم افتند روزبار لبت
1 رخ خوبت به قمر می ماند ذوق لعلت به شکر می ماند
2 عقل با این همه دانایی خویش چون ترا بیند در می ماند