1 از کفر سر زلف وی ایمان میریخت وز نوش لبش چشمهٔ حیوان میریخت
2 چون کبک خرامنده بصد رعنایی میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت
1 آزادی و عشق چون همی نامد راست بنده شدم و نهادم از یکسو خواست
2 زین پس چونان که داردم دوست رواست گفتار و خصومت از میانه برخاست
1 هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد گر نبود به دشمن خود نیکوست
2 دیوانه دل کسیست کین عادت اوست کو دشمن جان خویش میدارد دوست
1 خیام تنت بخیمه میماند راست سلطان روحست و منزلش دار بقاست
2 فراش اجل برای دیگر منزل از پافگند خیمه چو سلطان برخاست
1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما