دوستان در کارِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 795

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام

1 دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام

2 منتظر در منزلِ حیرت به امّیدِ نجات چشم بر در، دست بر سر، پای در گل مانده ام

3 چاره تسلیم است و بس امّیدِ استخلاص نیست سهل پندارند و محکم در سلاسل مانده ام

4 قلزمِ هجران و من بر تختۀ خوف و رجا در میانِ موج بر امّیدِ ساحل مانده ام

5 با که می گویم که قدرِ ساحلِ بحرِ فراق من شناسم من که در گردابِ هایل مانده ام

6 گو رفیقان رخت بر بندید زین منزل که من در میانِ خاک و خون چون مرغِ بسمل مانده ام

7 دوست بر دیوانگی تسلیم فرموده ست و من عاجزِ مشتی ملامت گویِ غافل مانده ام

8 ساقیا از دورِ من پیمانه ای تخفیف کن کز دو چشمِ پر خُمارش مستِ باطل مانده ام

9 دیدۀ خفّاش تابِ مهرِ خورشید آورد نه ولیکن چون کنم چون در مقابل مانده ام

10 نیست از تشویشِ حسنت هیچ پروایم به کس لاجرم حیرانِ این شکل و شمایل مانده ام

11 گر نزاری از غمِ هجران بنالد باک نیست در فراقِ گل به زاری چون عنادل مانده ام

عکس نوشته
کامنت
comment