بی‌دوست این منم از حکیم نزاری قهستانی غزل 608

حکیم نزاری قهستانی

آثار حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر

1 بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر

2 این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر

3 عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر

4 از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن دیوانه می‌شود دل و خون می‌شود جگر

5 چشمم به راه‌ و گوش بر آوازِ پیکِ دوست جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر

6 ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار وی بخت چاره‌ای کن و تیمارِ من ببر

7 باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر

8 از من هزار خدمت و اخلاص می‌برد بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر

9 خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک بر آستانِ دوست چو خاک است بی‌سپر

عکس نوشته
کامنت
comment