بنمای ساعد ز آستین آن دم که خواهی از جامی غزل 605

بنمای ساعد ز آستین آن دم که خواهی بسملم

1 بنمای ساعد ز آستین آن دم که خواهی بسملم چون خواهیم خون ریختن باری به دست آور دلم

2 فارغ دلان را ده فروغ ای شمع مجلس بعد ازین کین شعله های آه بس شبها چرا محفلم

3 جان مرغ طرف بام تو من می طپم بر خاک ره عیسی دمی کو تا کند مرغی دگر ز آب و گلم

4 تو بار ره بستی و دل خود را ز طرف محملت ناله کنان آویخته یعنی درای محملم

5 عمریست بیمار توام در کشتنم تعجیل کن زیرا که غیر از تیغ تو نبود شفای عاجلم

6 چشمت به انبازی لب نقد دل از من می برد آن در کمین بنشسته خوش وین کرده افسون غافلم

7 گفتی که جامی بگسل از فتراک من دست هوس گر رشته جان بگسلد من دست از آنجا نگسلم

عکس نوشته
کامنت
comment