بر منت ای دل و دین این از جهان ملک خاتون غزل 88

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

بر منت ای دل و دین این همه بیداد چراست

1 بر منت ای دل و دین این همه بیداد چراست و این همه جور و جفا راست بگو تا ز چه خاست

2 دل من خواست که تا شرح غمت عرضه دهد چه کنم با که بگویم مگر این کار صباست

3 تا کند حال دلم عرضه بدان سنگین دل سخنی گوید چون قامت و بالای تو راست

4 راست پرسی ز من خسته روان در بستان مثل آن قامت زیباش دگر سرو نخاست

5 چون مه چاردهم روی تو را دید ز غم شرمش آمد ز رخ خوب تو زان روی بکاست

6 نسبت روی تو با ماه فلک می کردم چون بدیدم به حقیقت ز کجا تا به کجاست

7 شب روی بی سر و پایی به جهان سرگشته نسبتش با تو نشاید که کنند این نه رواست

8 خواب در دیده ی بی خواب نیاید ما را تا ز دیدار تو ای دوست به ناکام جداست

9 دل ببردی و نکردی به وفا میل چرا ای بسا پیرهن جان که ز هجر تو قباست

عکس نوشته
کامنت
comment