1 پنجروزی که حیاتست چنان باید زیست با خلایق که کم و بیش ثنائی ارزد
2 وقت رفتن چو رسد نیز چنان باید رفت که ز بیگانه و از خویش دعائی ارزد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 آفرین باد آفرین ای حیدر خنجر گذار کامد از تیغ تو آبی ملک را بر روی کار
2 مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار
1 شاد آنک عیش برطرف بوستان کند وین موسم بهار بفصل خزان کند
2 فصل بهار موسم گلها و لاله هاست فصل خزان حقیقت آنرا بیان کند
1 زهی حیران ز قد و خط و دندان و لب دلبر بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
2 شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به