1 اول ز مکوّنات، عقل و جان است و اندر پی او، نُه فلک گردان است
2 زین جمله چو بگذری چهار ارکان است پس معدن و پس نبات و پس حیوان است
1 چون درد توام در این دل ریش افتاد بیگانگی ام نخست بر خویش افتاد
2 چون دیده به جستجوی رویت برخاست از آرزوی تو اشک در پیش افتاد
1 تا گردش گردون فلک تابان است بس عاقل بی هنر که سرگردان است
2 تو غره مشو ز شادی ای گر داری در هر شادی هزار غم پنهان است