1 اول ز مکوّنات، عقل و جان است و اندر پی او، نُه فلک گردان است
2 زین جمله چو بگذری چهار ارکان است پس معدن و پس نبات و پس حیوان است
1 ای نفس گذشت عمر در حیرانی خود سیر نمی شوی ز بی سامانی
2 نه لذت زندگی خود می یابی نه راحت مردگی تن میدانی
1 من مهر تو در میان جان ننهادم تا مهر تو بر سر زبان ننهادم
2 تا دل ز همه جهان کرانه نگرفت با او سخن تو در میان ننهادم
1 هر نفس که او درد ز درمان دانست دشخوار خرد تواند آسان دانست
2 چیزی که وجود آن نیابی در خود بیرون ز خود از چه روی بتوان دانست؟