1 عاقبت این درد دل را هم شبی درمان رسد واین سر سرگشتهام از وصل با سامان رسد
2 از رخش گرچه بعیدم هم به عیدم هست امید کز برای جان او این لاشه در قربان رسد
3 ای دل امّید از وصال یار برنتوان گرفت بو که شبهای دراز هجر با پایان رسد
4 بوسهای از لعل او کردم تمنّا گفت جان در عوض خواهم فدا بادت اگر فرمان رسد
5 در فراق او مرا جان گریبان چاک شد دست کوتاهم کیم دستی بدان دامان رسد
6 حال دل را بازگفتن در طریق عشق نیست خاصه آن ساعت که یک دم جان بر جانان رسد
7 چون دو عالم را به کار عشق کردم در غمت ای عزیز من جهان را کی سخن در جان رسد