بآخر کار حرب آغاز از عطار نیشابوری خسرونامه 65

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بآخر کار حرب آغاز کرد او

1 بآخر کار حرب آغاز کرد او علم را دامن از هم باز کرد او

2 سپاهش خیمه بر هامون کشیدند چو لاله تیغها بر خون کشیدند

3 بدشت و کوه در چندان سپه بود که زان، روی همه عالم سیه بود

4 چو صور صبح در دنیا دمیدند ز بستر خفتگان در میرمیدند

5 چو صبح آمد، خروس صبحگاهی بفریاد اندر آمد از پگاهی

6 چو مغرب حلقهٔ مه کرددر گوش ز مشرق چشمهٔ خورشید زد جوش

7 چو بر فرق سپهر سر بریده نهادند آن کلاه زر کشیده

8 پدید آمد خروش از هر دو لشکر رسید از هردو لشکر تا دو پیکر

9 ز بس لشکر، نیفتادی ز افلاک فروغ ذرهٔ خورشید بر خاک

10 تو گفتی از جهان نام زمین شد زمین را پشت، کوه آتشین شد

11 تو گفتی گرد گردونیست دیگر سر تیغ و سنان دروی چو اختر

12 همه دشت از درفشیدن چنان بود که گفتی آسمان آتش فشان بود

13 فروغ خود و عکس تیغ و جوشن ز مشرق تا بمغرب کرده روشن

14 شدند آن شیرمردان مغز پولاد چنانک آهن ازیشان تن فرو داد

15 سرافرازان چو کوه آهنین تن بآهن کوه آهن بر زمین زن

16 ز بسیاری که تیر از شست برجست زهر دو سوی ره بر تیر دربست

17 هوا گفتی ز پیکان ژاله بارست زمین گفتی ز بس خون لاله زارست

18 قیامت نقد و صور و کوس غرّان خدنگ تیر همچون نامه پرّان

19 همه روی فلک از مرغ ناوک سراسر گشته چون دامی مشبّک

20 زره چون میغ، وز شست سواران بسوی میغ میبارید باران

21 ز عکس تیغ چرخ هفت پاره نهان شد روز روشن چون ستاره

22 چنان بارید بر گردنکشان تیغ که هنگام بهاران ژاله از میغ

23 ز جوش و نعره و فریاد وآواز صدا میآمد از هفت آسمان باز

24 ز بانگ کوس، وز زخم چکاچاک طنین افتاد در نه طاس افلاک

25 چنان شد زخم کوس و نعرهٔ جوش که گردون پنبه محکم کرد در گوش

26 چو بانگ کوس در دشت اوفتادی زمین چون چرخ در گشت اوفتادی

27 زمین از خون گرفته سهمناکی شده برج فلک ازگرد خاکی

28 غبار خاک زیر پای باره شده چون سرمه درچشم ستاره

29 چو هر تیغی میان بحرخون بود ز بحر خون میان تیغ چون بود

30 همه روی زمین دریای خون شد فلک بروی چو طشتی سرنگون شد

31 چو بحر خون ز سر حدّ جهان شد فلک چون کشتیی برخون روان شد

32 چو موج خون زسردرمیگذشتی بدان دریا فرو کردند طشتی

33 بخشکی بر اجل کشتی روان دید که دریا پرنهنگ جان ستان دید

34 دران دریا اجل را کی عمل بود که هریک مرد، میر صداجل بود

35 سپه یکباره رویارو فتادند بخون یکدگر بازو گشادند

36 شدند از گرد سپه خورشید گمراه سیه شد همچو خال دلبران، ماه

37 زمین را یک طبق از گرد برخاست فلک را یک طبق از گرد شد راست

38 جهان از گردره پر شد سراسر زمین با آسمان آمد برابر

39 نمیدیدند لشکر یکدگر را بیفگندند این تیغ آن سپر را

40 ز بسیاری که گرد وخاک برخاست بیک ره از جهان فریاد برخاست

41 چو شد روی زمین درزیر خون بر بسوی پشت ماهی برد خون سر

42 فرو شد تا بماهی خون لشکر برآمد تا بماه اللّه اکبر

43 یکی خونریز را بیرون همی تاخت یکی را سوی میدان خون همی تاخت

44 همه صحرا چه آزاد و چه بنده تن بی سر سر بی تن فگنده

45 شه خسرو بسان کوه پاره بتیغ خون فشان میکند خاره

46 بدستش خنجر زهر آب داده بفتراکش کمند تاب داده

47 زرمحش خسروان را خون چو جویی ز تیغش سرکشان را سر چو گویی

48 بآخر خسرو صد پیل در پیش بیک ره بانگ زد بر لشکر خویش

49 چو پیل و چون سپه را جمله کرد او چو کوهی سوی کوهی حمله برد او

50 سپاه خصم را برکند ازجای درامد لشکر سرگشته از پای

51 هزاهز در میان لشکر افتاد تو گفتی آتشی در کشور افتاد

52 چه گویم کان سپه چون جنگ کردند که دشت از کشته برخود تنگ کردند

53 سر مرد مبارز جمله صفدر جدا هریک سر مردی بکف در

54 بآخر از قضای بد شبانگاه شکست افتاد بر شاپور ناگاه

55 نماند آرام آن خیل و حشم را نگونساری پدید آمد علم را

56 علم را بود در سر باد پندار برون شد از سرش چون شد نگونسار

57 گریزان شد شه شاپور سرمست بشهر آمد نهان دروازه دربست

58 همه شب بهر رفتن کار میکرد ز سیم و زر شتر را بارمیکرد

59 گل تر را شبانگه با سپاهی بترمد برد از دزدیده راهی

60 چو این میدان میناگون نگین یافت عروس هفت طارم بر زمین تافت

61 ز تاب روی او روی زمانه چو آتش میزد از هر سو زبانه

62 چو روشن شد جهان تیره بوده فرو ماندند خلق خیره بوده

63 برون رفتند چون صاحب گناهان ز شاه پاکدل زنهارّ خواهان

64 که ما را بر زمین بودن زمان ده بجان، خلق جهانی را امان ده

65 بجان بندد جهان پیشت میان را اگر جانی دهی خلق جهان را

66 ز خلق هیچکس کس کینه نگرفت غضنفر صید لاغر سینه نگرفت

67 شه ایشان را بنیکویی کسی کرد بجای هر یکی شفقت بسی کرد

68 دو هفته بود وزانجام صبحگاهی روان شد سوی ترمذ با سپاهی

69 سپاهی کش عدد ازحد برون بود ز ریگ و برگ و کوکبها فزون بود

70 بآخر چون سوی ترمد رسیدند بگرد قلعهٔ اوصف کشیدند

71 چنان آن خندق او بود پر آب که ماهی بر زمین میکرد شیناب

72 چنان برجش بمه پیوسته بودی که مه را در شدن ره بسته بودی

73 مگر ماه فلک از برج او تافت که اوج خویشتن در برج او یافت

74 فراز و شیبش از مه تا بماهی چه میگویم کجا بودش سباهی

75 نه پل بود ونه بر آبش گذر بود ز سر تا پای آن را پا و سر بود

76 بآخر چون علم زد شمع انجم بگردون شد خروش از جمع مردم

77 سپه سوی حصار آهنگ کردند بتیر و سنگ لختی جنگ کردند

78 کسی را کز دو لشکر این هوس خاست نشد ازهیچ سویی کار کس راست

79 بآخر هم بدین کردار یک ماه بماند آن لشکر درمانده در راه

80 شبی فرّخ بر خسرو درون شد مگر آن شب بتزویر و فسون شد

81 بخسرو گفت این را نیست تدبیر مگر آنرا بدست آرم بتزویر

82 که گر صد سال زیر آن نشینم یقین دانم که روی آن نبینم

83 فتاد اندیشهیی در راهم اکنون بگویم تا چه گوید شاهم اکنون

84 بیاید هر شبی مردی توانا ز خندق آب کش گردد ببالا

85 بچندان برکشد ازخندق او آب که خندق زو بخواهد شد فرو آب

86 مرا عزمیست تا یکشب بزورق شوم آهسته تا آنسوی خندق

87 چو مرد آن دلو صد من را درآرد نشینم من درو تا بر سر آرد

88 چو رفتم، گر دهد اقبال یاری بریزم در زمین خونش بخواری

89 وزان پس زورقی صدراست کن تو نشان آن ز من درخواست کن تو

90 که تا چون بازیابی آن نشانی تنی صد را بزورق در نشانی

91 یکایک را ببالا برکشم من که گر پیلست تنها برکشم من

92 چو بر بالا رسد مردی صد، آنگاه در آن قلعه بگشاییم بر شاه

93 پل آن قلعه را بر آب بندیم بدولت دشمنان را خواب بندیم

94 جهان گردد بکام شیر مردان اگر یاری دهد این چرخ گردان

95 چنان شه را خوش آمد گفتهٔ او که شد یکبارگی آشفتهٔ او

96 فراوان آفرینش کرد شهزاد که پیش بندگانت بنده شه باد

97 بغایت رای و تدبیری صوابست دلت صافی و رایت آفتابست

98 نکو افتاد این اندیشه مندی کنون برخیز تا زورق ببندی

99 بآخر چون نکو شد کار زورق دگر شب رفت فرخ سوی خندق

100 شبی بود از سیاهی همچو روزی که دور افتد دلی از دلفروزی

101 ز مشرق تا بمغرب تیره گشته ز ظلمت چشم انجم خیره گشته

102 بزورق برنشست آن مرد مکّار روان شد همچنان تا زیر دیوار

103 چو مرد آن دلو از بالا درانداخت سپه گر خویش را تنها درانداخت

104 بزودی مرد بر بالا کشیدش که تا فرّخ جگر گه بر دریدش

105 شبی تاریک بود و مرد غافل ز دست خصم زخمی خورد بر دل

106 نشان آن بود کان دلو سبک رو زند بر آب ده ره نزد خسرو

107 چو فرّخ دلو را ده ره چنان کرد بزودی شاه زورقها روان کرد

108 فگند القصّه فرّخ آن رسن را ببالا برکشید او شصت تن را

109 دگر یاران تنی صد برکشیدند بیک ره ازمیان خنجر کشیدند

110 از آنجا تا پس دروازه رفتند نهان بی بانگ و بی آوازه رفتند

111 پس دروازه ده تن خفته بودند ندانم تا شهادت گفته بودند

112 بزاری هر ده آنجا کشته گشتند میان خون دل آغشته گشتند

113 پس آنگه در نهانی در گشادند بروی آب خندق پل نهادند

114 چو بنهادند پل، لشکر درآمد خورشی از سپه یکسر برآمد

115 شه شاپور تا شد آگه از کار فرو شد لشکر و لشکر گه ازکار

116 نه چندان شور آن شب در جهان بود که در روز قیامت بیش ازان بود

117 شبی مانند روز رستخیزی فتاده هر گروهی در گریزی

118 خروش آن سپه بر ماه میشد کسی کان میشنود از راه میشد

119 سپاه هرمز آن شب خون چنان ریخت که باران بهاری ز اسمان ریخت

120 چو پل بستند کز پل خون نمیشد چرا آن خون بپل بیرون نمیشد

121 چو صبح خوش نفس خوش خوش نفس زد جرس جنبان شب لختی جرس زد

122 هوا از صبح رنگ آمیز شد سرد زمین از زردهٔ خورشید شد زرد

123 شه شاپور با فیروز نسناس درامد پیش شه با تیغ و کرباس

124 زمین را بوسه زد زاری بسی کرد که چون شه کُشت زین لشکر بسی مرد

125 مرا گر هم کشد فرمانروا اوست وگر گویم که بخشد پادشااوست

126 مرا کزره ببرد ابلیس مکّار که من برخویشتن گشتم ستمگار

127 اگر عفوم کند لطفی عظیمست که دل درمعرض امّید و بیمست

128 میان خاک، خون من که ریزد دو من خاکم، ز خون من چه خیزد

129 خوش آمد شاه راگفتار شاپور فرستادش بشاهی با نشابور

130 وزان پس پیش فرّخ رفت فیروز رخی پر اشک خونین سنیه پر سوز

131 میان خاک ره بر سر بگردید ز چشمش قلزم گوهر بگردید

132 بفرخ گفت بد کردم بسی من ولی با خویشتن، نه با کسی من

133 در آخر گرچه بد کردار بودم ولی با تو در اوّل یار بودم

134 اگر من ترک کردم حقّ یاری بجای آور تو با من حق گزاری

135 بدی را چشم میدارم نکویی که شه عفوم کند گر تو بگویی

136 ز زاری کردنش چون جوی خون رفت بیاری کردنش فرّخ برون رفت

137 گرفتش دست و پیش شاهش آورد دو لب خشک و دو رخ چون کاهش آورد

138 بخسرو گفت: این درخون بگشته بجان آمد مکن یاد از گذشته

139 اگرچه جرم صد انبار دارد ولی بر شاه حق بسیار دارد

140 کرم کن زانکه شاهان زمانه کرم کردند با من جاودانه

141 شه از بهر دل فرخ چنان کرد که هرگز بر نکوکاری زیان کرد؟

142 چو تو نه خار این راهی نه گلزار میازار از کس و کس را میازار

عکس نوشته
کامنت
comment