1 ترس اجل و بیم فنا، هستی توست ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست
2 تا از دم عیسی شده ام زنده به جان مرگ آمد و از وجود ما دست بشست
1 ای صوفی صافی که خدا میطلبی او جای ندارد، ز کجا میطلبی؟
2 گر زانکه شناسی اش چرا می خواهی ور زانکه ندانی اش که را میطلبی؟
1 چون درد توام در این دل ریش افتاد بیگانگی ام نخست بر خویش افتاد
2 چون دیده به جستجوی رویت برخاست از آرزوی تو اشک در پیش افتاد
1 با خلق به خُلق زندگانی می کن نیکی همه عمر تا توانی می کن
2 کام همه را بر آر از دست و زبان و آنگه بنشین و کامرانی می کن