1 فصّاد چو بررگ تو نشتر بگماشت خون در تن ازین تغابین نگذاشت
2 خون دید روان از رگ تو دل پنداشت کازرده شد آن رگی که با جانم داشت
1 اهل تو بازار گوهر بشکند زلف تو ناموس عنبر بشکند
2 درّ دندان تو خون صف برکشد شکّر اندر قلب لشکر بشکند
1 بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
2 مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
1 بی تو مرا زندگی بکار نیاید محنت هجر تو در شمار نیاید
2 در چمن وصل روی تو گل عیشم پی مدد خون دل ببار نیاید