فرتم سخن (سخن عالی) به دشچهر (بدذات) مگوی. ,
2 میاموز دانش به ناپاکزاد که دانش چراغست و ناپاک باد
1 بود مر ابر را اندر کمین باد برد مر ابر را زین سرزمین باد
2 چو ابر آید نباریده به صحرا وز بادی، که دیدست اینچنین باد
1 اگرکه پشت من از بار حادثات خمید شکسته زلفا جعد ترا که خمانید
2 خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید
1 بهار آمد و رفت ماه سپند نگارا درافکن بر آذر سپند
2 به نوروز هر هفت شد روی باغ بدین روی هر هفت امشاسفند