دور از توام افتاده بر بستر درد و از جامی غزل 221

دور از توام افتاده بر بستر درد و غم

1 دور از توام افتاده بر بستر درد و غم یک پای درین عالم یک پای درآن عالم

2 راه دل و دینم زد آن عارض گندمگون نبود بجز این معنی میراث من از آدم

3 خوی کرده رخت بارد از قرص قمر پروین خندان دهنت دارد در غنچه تر شبنم

4 تا مهر کند دل را از هر چه نه مهر تو یاقوت لبت از خط کرده ست سیه خاتم

5 تو شاهد جانهایی حاشا که خیالت را جز دیده جان باشد در پرده دل محرم

6 بس تشنه جگر مرده در بادیه و جانش در صحن حرم رقصان بر زمزمه زمزم

7 شد قاعده یاری سست از دل سخت تو هر چند ز سنگ آمد بنیاد بنا محکم

8 در مردمش آید خون از نوک مژه بیرون بی لعل لبت جامی از دل چو برآرد دم

عکس نوشته
کامنت
comment