فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش از جامی غزل 478

فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش

1 فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش که جمله شیخ تراش آمدند و شیخ فروش

2 شوند هر دو سه روزی مرید نادانی تهی ز دین و خرد خالی از بصیرت و هوش

3 نه بر برون وی از لمعه هدایت نور نه در درون وی از شعله محبت جوش

4 گهی که در سخن آید هوس کند سامع که کاش ازین هذیان زودتر شود خاموش

5 وگر خموش شود حاصل مراقبه اش ز بار سر نبود غیر درد گردن و دوش

6 نگاه دار خدایا مدام جامی را ز شر زرق ریا پیشگان ازرق پوش

7 به گوش هوش رسان از حریم میکده اش صدای نعره مستان و بانگ نوشانوش

عکس نوشته
کامنت
comment