- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
2 به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
3 چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم
4 رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم
5 پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم