چهره با جمال تو، مایه دهد از فلکی شروانی قصیده 1

فلکی شروانی

آثار فلکی شروانی

فلکی شروانی

چهره با جمال تو، مایه دهد جمال را

1 چهره با جمال تو، مایه دهد جمال را غبغب چون هلال تو، بدر کند هلال را

2 تا رخ تو به دلبری، دایره جمال شد ساخت زمانه از رخت، نقطه فتنه خال را

3 عین کمال بسته باد، از رخ با جمال تو زآنکه کمال عاشقست، آن رخ با جمال را

4 نعمت وصلت ار شبی، روزی من کند فلک باز رهانم از هوس، این تن چون خلال را

5 گر به هزار جان مرا دست رسد به جان تو کز پی تو فدا کنم، شکر شب وصال را

6 نی نه منم که وصل تو روزی چون منی شود طبع تو کی محل نهد، این سخن محال را

7 با غم هجر تو مرا تاب نماند و کی بود طاقت باز تیز پر، کبک شکسته بال را

8 ای (فلکی) غلام تو، چون فلکی به سر کشی بس که غلام شد فلک، شاه فلک خصال را

9 ناصر دین و ملک را، قاهر کفر و شرک را مالک ملک بخش را، داور بی همال را

10 خسرو آرشی نسب، مفخر آل جم کز او هست جلال و مرتبت، هم نسب و هم آل را

11 شیردلی که روز کین، بازوی چرخ زور او کرد مثابه قدر، تیغ قضا مثال را

12 ای به قوام عدل تو، داده سعادت و شده باز امان تذرو را، یوز امین غزال را

13 تا به بقای لم یزل، در نرسد وجود کس عمر تو باد پادشا، ملکت لایزال را

14 تا مه و سال نو شود، از حرکات مهر و مه راه مباد سعی تو، آفت ماه و سال را

15 باد سعادت ازل، قسمت نیکخواه تو وز تو نحوست اجل، دشمن بد فعال را

16 عین جلالتی مباد، از تن دریغ تا ابد عز و جلال کبریا، خالق ذوالجلال را

عکس نوشته
کامنت
comment