ای ز سنبل خط تو برگل نقاب انداخته از جامی غزل 415

ای ز سنبل خط تو برگل نقاب انداخته

1 ای ز سنبل خط تو برگل نقاب انداخته زلف شبرنگت بر اوج مه طناب انداخته

2 جعدتر داری به رخ یا راقم خط لبت شسته مشکین لیقه و بر آفتاب انداخته

3 از لبت دل در خیال آب حیوان تشنه ایست برامید آب خود را در سراب انداخته

4 از لطافت روی تو خط می نماید زیر پوست سبزه ترگوییا عکس اندر آب انداخته

5 طره پر خم که شد موی میانت را کمر بر رگ جانم هزاران پیچ و تاب انداخته

6 دل که از غم سوخت از بویش من بیخود خوشم همچو آن مستی که برآتش کباب انداخته

7 ای خوش آن شبها که جامی رخ به پایت سوده است چون تو واقف گشته ای خود را به خواب انداخته

عکس نوشته
کامنت
comment