جز سر کویش من آواره را مسکن مباد از جامی غزل 403

جز سر کویش من آواره را مسکن مباد

1 جز سر کویش من آواره را مسکن مباد بلبل بی خان و مان را جای جز گلشن مباد

2 بر درش شبها سگان را جا و من محروم ازان وه چه روز است این که دارم سگ به روز من مباد

3 دیگران را دیده روشن گر چه از مردم بود جز به روی آن پریرو چشم من روشن مباد

4 گر چه هر دم خاک گردد در رهش صد جان پاک هیچ گه زین رهگذر گردی بر آن دامن مباد

5 صد بلا گر پیش پیش آید به هر گامی مرا هرگزم از کوی عشقش روی برگشتن مباد

6 گر سگانش را خلد خاری به پا از بهر آن غیر نوک نشتر مژگان من سوزن مباد

7 گر بود روزی معاذالله که نتوان دیدنش جامی بیچاره را آن روز جان در تن مباد

عکس نوشته
کامنت
comment