جز شمع کافوری مخوان آن سرو سیم اندام از جامی غزل 17

جز شمع کافوری مخوان آن سرو سیم اندام را

1 جز شمع کافوری مخوان آن سرو سیم اندام را کز تن چو پیراهن کشد روشن کند حمام را

2 گیسوی مشکین بر تنش گویی نهاده باغبان بهر شکار بلبلان بر خرمن گل دام را

3 نبود شب مهمانیش حاجت به شمع افروختن کز رخ فروغ صبحدم بخشد نماز شام را

4 از عام دین و دل برد وز خاص زهد و معرفت گسترده دامی خط او تاراج خاص و عام را

5 طوق سیه بختی شده در گردن جان لازمم تا گرد رویش دیده ام آن خط عنبر فام را

6 آرام جانم می برد رفتار تو کو یک زمان بنشین و آرامی بده این جان بی آرام را

7 گفتار جامی را نشان وصف جمالش پس چه غم گر راوی شعرش کند محو از تخلص نام را

عکس نوشته
کامنت
comment