1 هر چه در پیشانیم آویخت می وز ترشح در کنارم ریخت خوی
2 آن زمان دفع خمارم می کند می که بادا آفرین بر جان وی
3 چون خمارم بشکند در چشم من هر دو یکسان می نماید نور و فی
4 گرد پای خمر خواهم کرد دور هم چو گرد قطب دوران جدی
5 زاهدان بر خم بگشتندی ولی نیست شان اصلی به حکم کل شی
6 خنب بر جان چشمه ی حیوان ماست نی خضر از چشمه شد جاوید حی
7 از سفال کهنه صد اسرار غیب با تو بنمایم چو سر جام می
8 با خرد گفتم بگویم سر جام بانگ بر من زد چه خواهی گفت هی
9 هر که پیدا کرد اسرار نهان بس پشیمانی که پیش آمد ز پی
10 می خور ای بابا می و انده مخور تا کند طومار ننگ و نام طی
11 گر کنی باری به درد تیره کن باده ی صافی دریغ آید به قی
12 دیر شد تا شد نزاری مست عشق هیچ میدانی که از کی تا به کی
13 ور نمی دانی بگویم ز آن زمانک داده اند از بدو کن جامی به وی
دیدگاهها **