1 هر چیز رسد ز اهل دوران مخروش وز قسم ازل زیاده را بیش مکوش
2 بر بند ز ناشنیدنی پرده گوش وز هر چه نه گفتنی زبان دار خموش
1 مطلب صبح ازل طلعت درویشان است مخزن نقد ابد خلعت درویشان است
2 شمع خورشید که گلزار ازو شد روشن گلی از بزمگه نزهت درویشان است
1 کس نخل ناز چون قدت ای سیمبر ندید چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید
2 جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن ظاهر نکرد هیچ تکلم مگر ندید
1 هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را
2 در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم غرقه بحر بلا جان نزار خویش را