1 عرفی همه بود رنگ، بی گفت و شنید سوداگر معصیت بدین مایه که دید
2 زین گونه متاع ها که من می بینم بر بند که ناگشوده خواهند خرید
1 از نور یار چون نفسم خانه روشن است بیرون برید شمع که کاشانه روشن است
2 نازم به فیض عشق که در خانقاه و دیر چشم و چراغ شمع به پروانه روشن است
1 شب عشاق ز روز دگران در پیش است مرگ این طایفه، بسیار، ز جان در پیش است
2 من همان روز که جولان تو دیدم گفتم که فراموشی ام ز دست و عنان در پیش است
1 زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است
2 گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است