- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هرکس به روز نیک مرا غمگسار شد در روز بد مرا دژم روزگار شد
2 ساقی توئی و ساده دلی بین که شیخ شهر باور نمی کند که ملک میگسار شد
3 بنمای رخ که چهره نمی داند از نقاب چشمی که مست گریهٔ بی اختیار شد
4 بی ذوق در طریق عمل کامل اوفتاد زد تکیه بر قناعت و امیدوار شد
5 بعد از هزار جام قدح نوش، ذوق را عادت به درد سر شد و دفع خمار شد
6 حسن از عمل نتیجهٔ شرم است و بازگشت نی هر که خون چکاند ز رخ شرمسار شد
7 جز با گریستن مژه ای در جهان نبود آن هم ز حرص مردم دیدهٔ ما ناگوار شد
8 هر چند دست و پا زدم، آشفته تر شدم ساکن شدم در میانهٔ دریاکنار شد
9 عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم مردی کنون بتاز که بختی سوار شد