1 هر یک چندی به قلعه ای آرندم اندر سمجی کنند و بسپارندم
2 شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم پیلم که به زنجیر گران دارندم
1 چون ره اندر برگرفتم دلبرم در برگرفت جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
2 خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع پای ها زو در کشیدم دست ها بر سر گرفت
1 بهروزبن احمد که وزیر الوزرا شد بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
2 تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
1 ز بار نامه دولت بزرگی آمد سود بدین بشارت فرخنده شاد باید بود
2 نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود