هر زمانت پیش چشم خود تخیل می‌کنم از جامی غزل 691

هر زمانت پیش چشم خود تخیل می‌کنم

1 هر زمانت پیش چشم خود تخیل می‌کنم یک به یک اسرار حسنت را تامل می‌کنم

2 چون بدین خوبی که هستی نقش می‌بندم تو را می‌شوم حیران که بی‌تو چون تحمل می‌کنم

3 نام تو گفتن نیارم فاش مقصودم تویی گر حدیث سرو یا افسانهٔ گل می‌کنم

4 چون زنی تیغم که جان ده بهر تیغ دیگر است نه برای جان اگر ناگه تعلل می‌کنم

5 می‌روم دامن کشان با دلق رنگین از شراب در صف دُردی‌کشان عرض تجمل می‌کنم

6 سر عشق از دفتر گل خواندنم دستور نیست فهم آن معنی ز گفت‌و‌گوی بلبل می‌کنم

7 گفتمش جامی اسیر توست گفتا آگهم لیک بهر طعن بدگویان تغافل می‌کنم

عکس نوشته
کامنت
comment