هر دم روم ز هوش و کنم خیر باد خویش از سعیدا غزل 397

هر دم روم ز هوش و کنم خیر باد خویش

1 هر دم روم ز هوش و کنم خیر باد خویش بی یاد او مباد بیابم به یاد خویش

2 دایم به نامرادی خود زیست کرده ام تا یافتم ز حضرت عزت مراد خویش

3 در عهد [پادشاهی] ملک وجود خود بیداد کردم و نرسیدم به داد خویش

4 هرگز به آن نشانهٔ مقصد نمی رسی داری چو تیر تا کجیی در نهاد خویش

5 خورشید را به روی تو تشبیه کرده ایم ما سهو کرده ایم در این اجتهاد خویش

6 با آن که صلح با دو جهان کرده ایم ما فارغ نگشته ایم هنوز از جهاد خویش

7 با ما هر آنچه یار سعیدا کند نکوست ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خویش

عکس نوشته
کامنت
comment