- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند غمزهاش صد فتنه در هر گوشهای پیدا کند
2 از می سودای چشمت خوش برآید جان من سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند
3 پایه من بر سر بازار سودایش شدست چون بدین مایه کسی با چون تویی سودا کند
4 رخت عقلم میبرد چشمت چه میآید ز عقل میدهد تشویش من بگذار تا یغما کند
5 در چمن گر ناز سروت را ببیند سروناز از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند
6 در ره عشق تو من سر مینهم بر جای پای عشق اگر کاری کند فیالجمله پا بر جا کند
7 گر کند میل وفایی باشدش با دیگران ور جفایش در دل آید آن جفا بر ما کند
8 رفت هر جا اشک ما چندانکه ما را برد آب چند خود را در میان مردمان رسوا کند
9 همدمم باد است و راز دل نمیگویم به باد باد غماز است و میترسم حکایت وا کند
10 ابرویت پیوسته میگردد به هرجا تا کجا همچو سلمان عارفی را واله و شیدا کند