هر شبم در سر خیال آن لب میگون بود از جامی غزل 335

هر شبم در سر خیال آن لب میگون بود

1 هر شبم در سر خیال آن لب میگون بود دامن از مژگان و مژگان از دلم پر خون بود

2 چون رسد پیکان تو بر سینه آنگه بگذرد از رسیدن درد بگذشتن بسی افزون بود

3 آن غزالی تو که از بهر شکارت عالمی گمره اندر کوه یا سرگشته در هامون بود

4 با غمم بگذار و شادی دیگران را ده که من عاشق غمخواره ام شادی ندانم چون بود

5 دود ناید ز اخگر آتش ولی دل در برم آمد آن اخگر که دودش رفته بر گردون بود

6 هر گیاهی کز حریم خیمه لیلی دمد خورده آب از چشمه سار دیده مجنون بود

7 صحبتی تنگ است جامی جان و دل را در غمش عقل محرم نیست گو تا یک زمان بیرون بود

عکس نوشته
کامنت
comment