- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا میکشند چون سر زلفت بدوشم بیسرو پا میکشند
2 بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار بازم اینک که در میان شهر، رسوا میکشند
3 گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس ناتوانان را به بازوی توانا میکشند
4 ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است تا خط دیوانگی بر دفتر ما میکشند
5 میکشم هر شب به جام چشمها، دریای خون شادی آنانکه بر یاد تو دریا میکشند
6 خرم آن مستان که بیآمد شد ساغر مدام از کف ساقی دردت، درد صهبا میکشند
7 دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار! در گذر زینها که اینها سر به سودا میکشند
8 بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن میکشند از غالیه خطی و زیبا میکشند
9 جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز چون بنفشه دامن گلبوی در پا میکشند
10 بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان سخت شیرین میکشند، بگذارشان تا میکشند