1 هر شب چو رهی زبون زغم می آید برراه وثاق تو برون می آید
2 از بسکه زدیده بردرت ریزم خون از خاک در تو بوی خون می آید
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود
2 اگر از صحبت من یاد نیاوردی هیچ آخر ای سنگدل از عهد منت یاد نبود
1 شد چشم جهان روشن و جانها همه خرم از طلعت فرخنده نوئین معظم
2 آن شیر که با پنجه وبازوی شکوهش چون پنجه بید آمد سرپنجه ضیغم
1 غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
2 دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به