1 هر شب چو رهی زبون زغم می آید برراه وثاق تو برون می آید
2 از بسکه زدیده بردرت ریزم خون از خاک در تو بوی خون می آید
1 ز پیش از آنکه برتابی عنانت دلم همراه شد با کاروانت
2 همی سوزد در آتش از غم آن که باد سرد یابد گلستانت
1 کجائی ای رخ تو نوبهار باغ جمال کجائی ای قد تو سرو بوستان وصال
2 کجائی ای گل خندان من دراین سرفصل که باز بر گل خندان وزید باد شمال
1 به جان تو که به جان رهی نگاه مکن به حال خود نگر و حال من تباه مکن
2 اگر چه حسن تو ما را پناه جان و دل است مبین در آئینه و حسن را پناه مکن