هر بامداد کان مه راند سواره بیرون از جامی غزل 776

هر بامداد کان مه راند سواره بیرون

1 هر بامداد کان مه راند سواره بیرون آید ز شهر خلقی بهر نظاره بیرون

2 اشکم به خون بدل شد خون هم نماند وین دم می اوفتد ز دیده دل پاره پاره بیرون

3 شد آتشین دل من صد پاره و آید اکنون با دود آه یک یک همچون شراره بیرون

4 پیش رخت بتان را نبود مجال جلوه تا آفتاب باشد ناید ستاره بیرون

5 درد دل حزین را با کوه اگر بگویم آید صدای ناله از سنگ خاره بیرون

6 ناچار باشد ای دل بیچارگی کشیدن زینسان که رفت ما را از دست چاره بیرون

7 می کرد دی شماره خیل سگان خود را واحسرتا که جامی بود از شماره بیرون

عکس نوشته
کامنت
comment