- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر بامداد کان مه راند سواره بیرون آید ز شهر خلقی بهر نظاره بیرون
2 اشکم به خون بدل شد خون هم نماند وین دم می اوفتد ز دیده دل پاره پاره بیرون
3 شد آتشین دل من صد پاره و آید اکنون با دود آه یک یک همچون شراره بیرون
4 پیش رخت بتان را نبود مجال جلوه تا آفتاب باشد ناید ستاره بیرون
5 درد دل حزین را با کوه اگر بگویم آید صدای ناله از سنگ خاره بیرون
6 ناچار باشد ای دل بیچارگی کشیدن زینسان که رفت ما را از دست چاره بیرون
7 می کرد دی شماره خیل سگان خود را واحسرتا که جامی بود از شماره بیرون