هر خدنگی که ز دست تو به جان از سلمان ساوجی غزل 274

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم

1 هر خدنگی که ز دست تو به جان می‌رسدم من چه گویم که چه راحت به روان می‌رسدم؟

2 خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد ناوکی آخر از آن دست و کمان می‌رسدم

3 من که باشم که رسد دیدن روی تو به من این قدر بس که به کوی تو فغان می‌رسدم

4 بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل گر به رنگی نرسم بویی از آن می‌رسدم

5 ترک سودای تو هرگز نکنم، منع چه سود؟ خود گرفتم نرسم بویی از آن می‌رسدم

6 ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم وینک اندر عقبش اشک روان می‌رسدم

7 راز سر بسته زلف تو نمی‌یارم گفت که زبان می‌کشند چون به زبان می‌رسندم

8 از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم شعله شوق تو از دل به دهان می‌رسدم

9 از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان که حکایت به دل خلق جهان می‌رسندم

عکس نوشته
کامنت
comment