1 هر دل که به میدان هوای تو بتاخت با نیک و بد زمانه یکسان در ساخت
2 دلها همه در بوتهٔ عشق تو گداخت چونانک تویی جز تو تو را کس نشناخت
1 هر چند که روشنی فزاید خورشید در دیدهٔ خفّاش نیاید خورشید
2 دل طاقت نور تو کجا دارد پس آنجای که خفاش نماید خورشید
1 گر بر سر بحر علم بینا گردی ور زانک نظیر ابن سینا گردی
2 تا گرد مراد خویشتن می گردی می دان به یقین که دیر بینا گردی
1 دل در پی عشق دوست سودا بینید جان طالب وصل است، تمنّا بینید
2 خود را بر خاص و عام رسوا کردم از بهر خدا عاشق رسوا بینید
1 دلدار چو دید خسته و غمگینم آمد نفسی نشست بر بالینم
2 با گرمی همی گفت که ای مسکینم هم می ندهد دل که چنینت بینم
1 در درد دل خویش زبی درمانی هر لحظه به دردی دگر اندرمانی
2 چون سینهٔ بوالفضول را دل خوانی زان می نرهد دلت زسرگردانی