هر شیشه می با تو چو در محفلم افتد از جامی غزل 118

هر شیشه می با تو چو در محفلم افتد

1 هر شیشه می با تو چو در محفلم افتد بینم لبت آن شیشه ز طاق دلم افتد

2 خواهم سر خود را به سر راه تو منزل باشد که تو را راه به سرمنزلم افتد

3 چون تیغ به قتلم کشی آن دم دیت من این بس که نگاهی به رخ قاتلم افتد

4 ای وقت صبا خوش که به یکدم بگشاید گر در شکن زلف تو صد مشکلم افتد

5 حادی مفروز آتش من گو که مبادا از سینه زند شعله و در محملم افتد

6 گردد علم رحمت جاوید پس از مرگ گر سایه سرو تو بر آب و گلم افتد

7 من جامیم آن بحر معانی که گه موج صد گوهر سیراب به هر ساحلم افتد

عکس نوشته
کامنت
comment