هر دم آیم بر درت با دیده خونبار خویش از جامی غزل 499

هر دم آیم بر درت با دیده خونبار خویش

1 هر دم آیم بر درت با دیده خونبار خویش تا طفیل دیگران بنماییم دیدار خویش

2 تا به کی زین بخت بی اقبال نادیده رخت روی حرمان آورم در گوشه ادبار خویش

3 دیدنت دشوار و نادیدن ازان دشوارتر چون کنم پیش که گویم قصه دشوار خویش

4 بزم وصلت بهر پاکان است من زیشان نیم چون سگانم جای ده در سایه دیوار خویش

5 ای ز سوز عاشقان حسن تو را بازار گرم تا کیم سوزی برای گرمی بازار خویش

6 از خدنگ خود چو نی سوراخها کن سینه ام تا دهم یک دم برون درد دل افگار خویش

7 کار جامی عشق خوبان است و هر سو عالمی در پی انکار او و او همچنان در کار خویش

عکس نوشته
کامنت
comment