-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
2 دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
3 مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
4 با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست از نیستان تعلق چون قلم باید برید
5 تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
6 طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید
7 دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید
8 گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید
9 هر دلی را که غباری ز شما بنشیند زود سازید دوا و چو الم برخیزید
10 چند جامی بکشید و سر دارا شکنید در خرابات نشینید و چو جم برخیزید
11 از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید
12 تا توانید به آیین عرب ننشینید همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید
13 مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید