گفت راهم را بروب از امیرعلیشیر نوایی غزل 236

امیرعلیشیر نوایی

امیرعلیشیر نوایی

امیرعلیشیر نوایی

گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم به چشم

1 گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم به چشم گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم به چشم

2 گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا گریه می‌کن ز اول شب تا سحر گفتم به چشم

3 گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری کاسه‌ها پر ساز از خون جگر گفتم به چشم

4 گفت اگر خواهی به رویم چشم خود روشن کنی از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم به چشم

5 گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیرگی ساز از شمع رخم نور بصر گفتم به چشم

6 گفت با چشمت بگو کز خاک ره توسنم نور یابد سرمه را منت مبر گفتم به چشم

7 گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان بنگرند آن دم تو سوی ما نگر گفتم به چشم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر