-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم به چشم گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم به چشم
2 گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا گریه میکن ز اول شب تا سحر گفتم به چشم
3 گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری کاسهها پر ساز از خون جگر گفتم به چشم
4 گفت اگر خواهی به رویم چشم خود روشن کنی از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم به چشم
5 گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیرگی ساز از شمع رخم نور بصر گفتم به چشم
6 گفت با چشمت بگو کز خاک ره توسنم نور یابد سرمه را منت مبر گفتم به چشم
7 گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان بنگرند آن دم تو سوی ما نگر گفتم به چشم